گذرنده . [ گ ُ ذَ رَ دَ / دِ ] (نف ) عبورکننده . عابر: رجل و فرس صمصام ؛ مرد گذرنده در عزیمت . صَمَم ؛ صُماصِم ؛ گذرنده در عزیمت . هاجس ؛ در دل گذرنده . هالع؛ شترمرغ رمنده و گذرنده . (منتهی الارب ) :
ای با عدوی ما گذرنده به کوی ما
ای ماه روی ، شرم نداری ز روی ما.
این جهان گذرنده دار خلود نیست . (تاریخ بیهقی ).
احوال جهان گذرنده گذرنده ست
سرما سپس گرما سرّا پس ضرّا.
ناز دنیا گذرنده ست ترا گر بهشی
سزد ار هیچ نباشد بچنین ناز نیاز.
و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند، هرآینه مقابح آن را به نظر بصیرت بیند. (کلیله و دمنه ).
جمله ٔ دنیا ز کهن تا به نو
چون گذرنده ست نیرزد به جو.
مرد گذرنده چون درو دید
شکلی و شمایلی نکو دید.
|| ناپایدار. مقابل پاینده .