گاشتن . [ ت َ ] (مص ) متعدی گشتن . ابا کردن . گردانیدن . (برهان ). گرداندن . گشتن :
به آوردگه رفت و نیزه بگاشت
چولختی بگردید و باره بداشت .
ترا پاک یزدان بر آن برگماشت .
بد او ز ایران و توران بگاشت .
بدین گونه گفتند پیر و جوان
جز از رستم نامور پهلوان .
که رستم همی ز آشتی سر بگاشت
ز درد سیاوش به دل کینه داشت .
همه پشت بر تاجور گاشتند
میان سوارانش بگذاشتند.
سواری چو من پای بر زین نگاشت
کسی تیغ و کوپال من برنداشت .
گزند و بلای تو از من بگاشت
که با من زمانه یکی راز داشت .
گرفتش دم اسب و برجای داشت
ز بالای سر چون فلاخن بگاشت .
|| این کلمه با مزید مقدم «بر» آید و معنی برگرداندن و برگشتن دهد. رجوع به برگاشتن شود :
یکی راکه بد نامش ایزدگشسب
کز آتش نه برگاشتی در تک اسب .
یکایک چو از جنگ برگاشت روی
پی اندرگرفتم رسیدم بدوی .
|| با مزید مقدم (پیشوند) «فرو» آید و معنی پائین انداختن و پائین آمدن دهد :
از آن کوه غلطان فروگاشتند
مرآن خفته را کشته پنداشتند.
رجوع به فروگاشتن شود.