کینه جوی . [ ن َ / ن ِ ] (نف مرکب ) انتقام خواهنده . انتقام طلب . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انتقام جو. انتقام کشنده :
جز به مادندر نمانداین جهان کینه جوی
با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا.
چنان همچو کیخسرو کینه جوی
تو را بیش بود از کیان آبروی .
منم پور آن نیکبخت آبتین
که ضحاک بگرفت ز ایران زمین
بکشتش به زاری و من کینه جوی
نهادم سوی تخت ضحاک روی .
من اینک به مرو آمدم کینه جوی
نمانم به هیتالیان رنگ و بوی .
به درگاه کاوس بنهاد روی
دو دیده پر از خون و دل کینه جوی .
چو پیدا شود دشمنی کینه جوی
نهان هر زمان پرسی از کار اوی .
گر از هیچ سو دشمنی کینه جوی
تو را هست جایی به من بازگوی .
چو پیدا نیاری بدش کینه جوی
نهانی بدار و بپرداز از اوی .
فرعون روزگار ز من کینه جوی گشت
چون من به علم در کف موسی عصا شدم .
به قلب اندرون روسی کینه جوی
ز مهر سکندر شده سینه شوی .
روزی از آنجا که فلک راست ، خوی
گشت ز بی مهریشان کینه جوی .
|| جنگجوی . رزمخواه :
چو برداشت پرده ز پیش آفتاب
برآمد سر کینه جویان ز خواب .
به کشتی گرفتن نهادند روی
دو گرد سرافراز و دو کینه جوی .
ندید از بزرگان کسی کینه جوی
که با او به روی اندر آرند روی .
مگر شاه با لشکر کینه جوی
نهد سوی ایران بدین جنگ روی .
چو گرد آورد مردم کینه جوی
بتابد ز پیمان و سوگنداوی .
به دست خویش قضا را به سوی خویش کشد
هر آنکه جوید از آن شاه کینه جویان کین .
بدین سان نظاره دو شاه از دو روی
میان در دو لشکر به هم کینه جوی .
و رجوع به کین جو شود.