کهن گشته . [ ک ُ هََ / هَُ گ َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) سالخورده . پیرشده :
این پیر گوژپشت کهن گشته شاخ گل
باز از صبا به صنعت باد صبا شده ست .
وین کهن گشته گنده پیر گران
دلها می چگونه برْباید.
|| فرسوده شده . مقاومت و تاب و توان ازدست داده :
دیوار کهن گشته نه بردارد پادیر
یک روز همه پست شود رنجش بگذار.
|| ازیادرفته . بر اثر گذشت زمان ، فراموش شده . به عهده ٔ تعویق افتاده . معوق مانده :
چو قاصد زبان تیغ پولاد کرد
خراج کهن گشته را یاد کرد.
|| مزمن شده . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و آن را که سلاق کهن گشته باشد حجامت بر ساق و رگ و پیشانی زدن ... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، از یادداشت ایضاً).