کهن شدن . [ ک ُ هََ / هَُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) پیر شدن . سالخورده شدن . پیر و فرتوت گشتن :
نماند تو را با پدر جنگ دیر
کهن شد مگر گردد از جنگ سیر.
جهاندار گرشاسب چون شد کهن
نریمان ز کوپال گفتی سخن .
- کهن شدن روی ؛ افسرده ودژم گشتن چهره . چین و آژنگ برداشتن چهره :
چو بشنید اسفندیار این سخن
شد آن تازه رویش ز گردان کهن .
|| طول کشیدن . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زمانی دراز بر چیزی گذشتن . سال بسیار دیدن :
به دیگر چنین هم بدین سان سخن
همی راند تا آن سخن شد کهن .
بدو گفت پرگست باد این سخن
گر ایدون که این رزم گردد کهن
پراکنده گردد به جنگ این سپاه
نگه کن کنون تا کدام است راه .
|| از رونق و رواج افتادن . از مقبولیت چیزی کاسته شدن :
فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
سخن نو آر که نو راحلاوتی است دگر.
نو کن سخنی را که کهن شد به معانی
چون خاک کهن را به بهار ابر گهربار.
|| فرسوده شدن . بر اثر گذشت زمان از کارآمدگی چیزی کاسته شدن :
گویند سردتر بود آب از سبوی نو
گرم است آب ما که کهن شد سبوی ما.
نوگشته کهن شود علی حال
ور نیست مگر که کوه شروین .
اگر در استعمال بود کهن نشود. (کلیله و دمنه ).
- کهن شدن ارادت ؛ کاسته شدن از آن :
کهن شود همه کس را به روزگار، ارادت
مگر مرا که همان مهر اول است و زیادت .
- کهن شدن رنج ؛ فراموش شدن آن . ضایع شدن رنج . تباه شدن و به هدر رفتن زحمت و کوشش :
چو خراد برزین شنید آن سخن
بدانست کآن رنجها شد کهن .
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 42).
چو نیکی کند کس تو پاداش کن
ممان تا شود رنج نیکان کهن .
رجوع به ترکیب «کهن گشتن رنج کسی » ذیل مدخل «کهن گشتن » شود.
- کهن شدن کار ؛ تباه و ضایع شدن آن :
چو بشنید از او اردوان این سخن
بدانست کآن کار او شد کهن .
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1699).
|| مزمن شدن . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).