کنف . [ ک َ ن َ ] (ع اِ) کرانه و جانب و ناحیه و طرف . (برهان ). جانب و کناره . (غیاث ). کرانه و جانب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). جانب . (اقرب الموارد) :
هم ز حق ترجیح یابد یک طرف
زآن دو یک را برگزیند زان کنف .
|| بال مرغ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از اقرب الموارد). ج ، اکناف . (از اقرب الموارد). || حفظ: یقال انت فی کنف اﷲ؛ ای فی حرزه و ستره . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). حفظ. (آنندراج ). پناه . (غیاث ). حرز و حمایت و ستر و پناه نگاه داشتن . (برهان ) :
ای خیل ادب صف زده اندر کنف تو
ای علم زده بر در فضل تو معسکر.
مقصود جان تست جهان را که جان تو
زاین رو همیشه در کنف زینهار باد.
تا جان خلق در کنف تن بود عزیز
جان وتن تو در کنف کردگار باد.
بداری همی در کنف خلق را
جهاندار دارادت اندر کنف .
کبک با باز کند شادی در دولت تو
آهو از شیر خورد در کنف عدل تو شیر.
و خلایق اقالیم عالم را در کنف رعایت و حمایت او آورده . (کلیله و دمنه ).
جان در کنف شاه است از حادثه نهراسد
عیسی زبر چرخ است از دار نیندیشد.
در کنف صدر تو است رخت فضایل مقیم
با شرف قدر تست بخت افاضل به کار.
در کنف درع تو جولان زند
بر سر درع تو که پیکان زند.
آرام یافت در حرم امن وحش و طیر
و آسوده گشت در کنف عدل انس و جان .
در ضمان نصرت و کنف قدرت روی باغزنه نهاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 275). او را در کنف رعایت و حیاطت خویش می داشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 347).
جود پیدا و وجود از نظر خلق نهان
نام در عالم و خود در کنف سر خدای .
|| سایه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ظل . (برهان ) (اقرب الموارد).