کم شدن . [ ک َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) از تعداد چیزی کاسته شدن . کاستن . (فرهنگ فارسی معین ). نقصان . (ترجمان القرآن ). انتقاص . (زوزنی ) (منتهی الارب ). قلیل گشتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به جای خشتچه گرشصت نافه بردوزی
هم ایچ کم نشود بوی گنده از بغلت .
نه از لشکر ما کسی کم شده ست
نه این کشور از خون لمالم شده ست .
از آن سی سواران یکی کم شود
به گاه شمردن همان سی بود.
هرچند همی مالد خمش نشود راست
هرچند همی شورد بویش نشود کم .
زیرا که نیست از گل واز یاسمن کمی
تاکم شده ست آفت سرما ز گلستان .
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 167).
افزون شود نشاط و از او رنج کم شود
بی رود و می نباشد یک روز یک زمان .
به نزد پدر کم شدی سروبن
پدر بدگمان شد بدو زین سخن .
و آنکه فزون آمد اگر کم شود
چون به همه حال جهان را فناست .
آن بود مال که چون زو بدهی کم نشود
به ترازوی خرد سخته و بردست خمیر.
قیمت دانش نشود کم بدانک
خلق کنون جاهل و دون همت است .
کم شود مهر چو بسیار شود ناز بتا
ناز با عاشق بسیار مکن گونکنم .
ز کم خوارگی کم شود رنج مرد
نه بسیار ماند آنکه بسیار خورد.
سستی دل شد فزون و خواب کم
سوزش چشم و دل پردرد و غم .
سنگ بدگوهر اگر کاسه ٔ زرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود.
ز پنجه درم پنج اگر کم شود
دلت ریش سرپنجه ٔ غم شود.
کم می نشود تشنگی دیده ٔ شوخم
با آنکه روان کرده ام از هرمژه جویی .
غنیمت دان چو می دانی که هر روز
ز عمر مانده روزی می شود کم .
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
ز زهد همچو تویی یا زفسق همچو منی .
برات خوشدلی ما چه کم شدی یارب
گرش نشان امان از بد زمان بودی .
بخوان به خوان نوالم که کم نخواهد شد
زکاسه لیسی درویش خوان نعمت شاه .