کمرگه . [ ک َ م َ گ َه ْ ](اِ مرکب ) کمرگاه . (فرهنگ فارسی معین ) :
برآورد و زد تیغ بر گردنش
به دو نیمه شد تا کمرگه تنش .
دلاور بیفتاد و دامن زره
برآورد و زد بر کمرگه گره .
ستاره بین که فلک را جلاجل کمر است
که بر کمرگه گردون جلاجل است صواب .
تیغ اگر برزدی به فرق سوار
تا کمرگه شکافتی چو خیار.
مویت از پس تا کمرگه خوشه ای بر خرمن است
زینهار آن خوشه پنهان کن که خرمن می بری .
کلاله ٔ امل و زلف وصل خم درخم
کمرگه طرب ودست شوق مودرمو.
و رجوع به کمرگاه شود.