کمخ . [ ک َ ] (ع مص ) کمخ بأنفه کمخاً؛ بزرگ منشی نمود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تکبر کرد و بینی خود را به نشانه ٔ غرور و کبر بالا گرفت . (از اقرب الموارد). || ریخ زدن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ): کمخ به ، ریح زد و تغوط کرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || لگام بازکشیدن اسب را تا سر راست دارد. (آنندراج ) (از اقرب الموارد). لگام بازکشیدن اسب را تا سر راست دارد یا بازایستد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به کمح شود.
کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
واژه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.