کاهلی . [ هَِ ] (حامص ) تن آسانی . (یادداشت مؤلف ). تنبلی . سستی . کاهل قدمی :
نه از کاهلی بد نه از بددلی
که از جنگ بددل کند کاهلی .
اگر کاهلی پیشه گیرد دلیر
نگردد ز آسایش وگاه سیر.
همان کاهلی مردم از بددلیست
هم آواز با بددلی کاهلی است .
بخت اگر کاهلیی کرد و زمانی بغنود
گشت بیدار و به بیداری نو گشت و جوان .
گنه و کاهلی خود به قضا بر چه نهی
که چنین گفتن بی معنی کار سفهاست .
مکن خو به پرخفتن اندر نهفت
که با کاهلی خواب و شب هست جفت .
یکی خیره رایی ، دوم بددلی
سوم زفتی و چارمین کاهلی .
بسی بردباری که از بددلی است
بسی نیز خرسندی از کاهلی است .
هر که او تخم کاهلی کارد
کاهلی کافریش بار آرد.
بتر از کاهلی ندیدم چیز
کاهلی کرد رستمان را حیز.
امیر ماضی وی را بخواند و در رفتن کاهلی وسستی نمود. (تاریخ بیهقی ). کار امروز به فردا افکندن از کاهلی تن است . (تاریخ بیهقی ). پیغام فرستادند بر زبان معتمدان خویش و بنالیدن از کاهلی لشکریان . (تاریخ بیهقی ). و در عموم احوال از غفلت و کاهلی تجنب واجب شناسد. (کلیله و دمنه ). و آن اینست که یاد کرده می آید: ضایع گردانیدن فرصت و کاهلی در موضع حاجت . (کلیله و دمنه ).
هر که ماند از کاهلی بی شکر و صبر
او همین داند که گیرد پای جبر.
گرچه بیرون ز رزق نتوان خورد
در طلب کاهلی نشاید کرد.