کالیو. [ وْ ] (ص ) نادان . ابله . (برهان ) (از آنندراج ). احمق . (از شعوری ج 2 ورق 356). کالیوه :
شبی مست شد آتشی برفروخت
نگون بخت کالیو خرمن بسوخت .
|| سرگشته . گیج . حیران . (برهان )(آنندراج ) :
آنکه زو عقل کل بود کالیو
چه کند نقش نفس و خامه ٔ دیو.
خرد از نعره ٔ دلش کالیو
هیزم از برق نعل اسبش دیو.
برو از این سخنهای پر از ریو
سر ما را مکن ای شیخ کالیو.
|| سراسیمه و بی هوش . (برهان ) : فُضَیْل از دیوار فروافتاد و گفت گاه آمد از وقت نیز بگذشت سراسیمه و کالیو و خجل و بی قرار روی به ویرانه یی نهاد. (تذکرةالاولیاء عطار). || دیوانه مزاج . (از برهان ). || قصه خوان و نقل گو. || ظریف و جمیل . || بی پروا و دلیر. || جوانمرد. ناشایسته و نالایق . || ناموافق . || لاف زن و خودنما. (ناظم الاطباء). || کر را نیز گویند یعنی کسی که گوشش نشنود و به عربی اصم خوانند. (برهان ) (از آنندراج ). نشنو. ناشنوا :
تبسم کنان گفت کای تیزهوش
اصم به که گفتار باطل نیوش
چو کالیو دانندم اهل نشست
بگویند نیک و بدم هرچه هست
اگر بر شنیدن نیاید خوشم
ز کردار بد دامن اندر کشم .
|| (اِ) سرگذشت . اتفاق . حادثه . || پریشانی و پراکندگی . || فراغت . || صداع و دردسر. (ناظم الاطباء). و رجوع به کالیوه شود.