کاشکی . (ق ) ای کاش . چه خوب بود که . کاج . لیت . (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ). کلمه ٔ تمنی است که آرزو باشد و بمعنی تأسف و افسوس و حسرت هم آمده است . (برهان ). کلمه ٔ تمنا در اصل کاش که بود، هاء مختفی که در آخر کاف بیانی بود بسبب کسر کاف بیاء تحتانی بدل کرده کاشکی مینویسند . (جواهر الحروف ) (غیاث ) :
کاشکی سیدی من آن بتمی
تا چو تب خاله گرد آن لبمی .
مرا کاشکی این خرد نیستی
گر آگاهی روز بد نیستی .
که ای کاشکی ایزد دادگر
ندادی مرا این خرد وین هنر.
کاشکی خسرو غزنین سوی غزنین رودی
که ره غزنین خرّم شد و غزنین خرّم .
پس از وفات تو از کاشکی چه خیزدمان
چو در حیات تو سودی نبودمان ز مگر.
کاشکی امروز سه قدح دیگر از آن [ از شراب ] بیافتمی . (نوروزنامه ). و کاشکی بر دل بیرحم تو اعتمادی دارمی . (سندبادنامه ص 75). کاشکی هرگز ترا ندیدمی و از تو کلیچه نخریدمی . (سندبادنامه ص 209).
چند بازی بر بساط آرزو نرد امید
چند کاری در زمین کاشکی تخم اگر.
کاشکی چاره ای در آن بودی
که زما چشم بدنهان بودی .
مرا خود کاشکی مادر نزادی
وگر زادی بخورد سگ ندادی .
مرا کاشکی بودی آن دسترس
که نگذارمی حاجت کس بکس .
باز میجویددلم ناکشته تخم
کاشکی یک تخم هرگز کشته ای .
کاشکی گرد رخت سرمه ٔ چشمم بودی
که ندانم که دمی گرد وصالت بینم .
کاشکی صد چشم ازین بیخواب تر بودی مرا
تا تأمل کردمی در منظر زیبای تو.
ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندی این چنین که میان من و غم است .
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی .
آن کاو (کو) ترا به سنگدلی کرد رهنمون
ای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی .
ز تو هر لحظه ام از نو غمی زاد
مرا ای کاشکی مادر نمیزاد.