کار داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) عمده و اصل و مهم بودن . اصل کار بودن :
کار کن کار،بگذر از گفتار
کاندرین راه کار دارد کار .
|| با کسی معامله داشتن . (آنندراج ). پرداختن به کسی یا چیزی :
خردمند با اهل دنیا برغبت
نه صحبت نه کار و نه یاوار دارد.
چنان فتنه با حسن صورت نگار
که با حسن صورت ندارند کار.
نگفته ندارد کسی با تو کار
ولیکن چو گفتی دلیلش بیار.
دشنام همی دهی به سعدی
من با دو لب تو کار دارم .
ما را همیشه چون دل ما بیقرار داشت
خط گر نمیرسید بما حال کار داشت .
ذوق حسنش بر تماشای گل رخسار داشت
گر نمیبردند زود آئینه با خود کار داشت .