کارجوی . (نف مرکب ) کارجو. آنکه شغل خواهد. بیکاری که کار طلبد. کارجوینده . جویای کار. || منهی :
بیامد چو نزدیک قیصر رسید
یکی کارجویش بره بر، بدید.
بسی یاد کردند از آن کارجوی
به سال چهارم پدید آمد اوی .
ابا هر هزاری یکی کارجوی
برفتی نگهداشتی کار اوی .
چون بند کرددر تن پیدایی
این جان کار جوی نه پیدا را.