کابل خدای . [ ب ُ خ ُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) پادشاه کابل :
برون رفت مهراب کابل خدای
سوی خیمه ٔ زال زابل خدای .
به یک دست مهراب کابل خدای
بیکدست گستهم جنگی بپای .
چهارم چو مهراب کابل خدای
که سالار شاهست با فر و رای .
همی رفت مهراب کابل خدای
سوی خیمه ٔ زال زابل خدای .
بدستوری بازگشتن بجای
شدن شادمان پیش کابل خدای .