چیرگی . [ رَ / رِ] (حامص ) حالت و چگونگی چیره . چیره بودن . چیر بودن .غلبه . تسلط. قهر. سیطره . استیلاء. پیروزی . تفوق . برتری . دست . ید. (یادداشت مؤلف ). زبردستی :
چوآمد به تخت اندرون تیرگی
گرفتند ترکان برآن چیرگی .
همه چیرگی با منوچهر بود
کزو مغز گیتی پر از مهر بود.
درآمد به تاج اندرون خیرگی
گرفتند پرمایگان چیرگی .
بدین ستودگی و چیرگی به کار کمان
ازین ستوده تر و چیره تر به کار قلم .
گناه دشمن پوشد چو چیره گشت به عفو
به چیرگی در عفو از شمایل حکماست .
چیرگی بیشتر مخالفان را بود و ضعف و سستی بر لشکر ما چیره شده گفتی از تاب می بشوند. (تایخ بیهقی ص 591).
دهد رشک را چیرگی بر خرد
خورد چیز خود هر کس ، او غم خورد.
ز دشمن مدان ایمنی جز به دوست
که بر دشمنت چیرگی هم به دوست .
و معدن شیران است (کامفیروز) چنانک هیچ جای مانند آن شیران نباشد به شرزه و چیرگی (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 125). || دلاوری . شجاعت . رجوع به چیرگی کردن شود. || عزت .(یادداشت مؤلف ). عِزَّة. (منتهی الارب ).