چمش . [ چ َ ] (اِ) بمعنی چشم است که بعربی عین گویند. (برهان ). چشم را گویند.(جهانگیری ) (از رشیدی ). مقلوب چشم است و مخفف آن . (انجمن آرا). مقلوب چشم است که بعربی عین گویند. (آنندراج ). چشم و دیده و عین . (ناظم الاطباء) :
یک تازیانه خوردی برجان از آن دو چمش
کز درد او بماندی مانند زرد سیب
کی دل بجای داری پیش دو چمش او
گر چمش را بغمزه بگرداند از وریب .
چونش بگردد نبیذ چند بشادی
شاه جهان شادمان و خرم و خندان
از کف ترکی سیاه چمش پری روی
قامت چون سرو و زلفکانش چوگان .
خلخیان خواهی جماش چمش
گردسرین خواهی و بارک میان .
به کردار چشم گوزنان دو چمش
همه سحر و شوخی همه رنگ و نمش .
گهی ز چمش زند تیر بر دل عشاق
گهی ز دست زند تیغ بر سر اعدا.
و رجوع به چشم و چم شود. || خرام و رفتاری باشد از روی ناز . (برهان ). رفتار خوش را خوانند و آن را خرام نیز گویند. (جهانگیری ). خرام و رفتار بناز. (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). رفتاربناز و با چم و خم . چمیدن یا رفتاری با قر و غربیله و اداهای نازنینانه داشتن :
سرخوش و چمشان چو کبک مست رفت
عاشقان را دل ز هجرانش بکفت .
و رجوع به چم و «چم و خم » و چمیدن شود. || دانه ٔ سیاهی است که در داروهای چشم به کار برند. (برهان ). دانه ای باشد سیاه رنگ شبیه به دانه ٔ عدس و ازعدس کوچکتر که در داروهای چشم بکار برند و آنرا چاکسو و چشام و چشخام و چِشُم و چشمک نیز گویند. (جهانگیری ). چاکسو و چشم . (ناظم الاطباء). و رجوع به چشم و چشام و چشخام و چشمک و چشمیزک و چاکسو شود.