چار. (اِ) چاره . گزیر. علاج . بُد.... مخفف چاره . (برهان ). رجوع به «چاره » شود :
ز دشمن به دینار و یا زینهار
برستن توان و آز را نیست چار.
چه چار است واین کار را راه چیست ؟
که برکرد و ناکرد باید گریست .
خردمند از خرد جوید همه چار
بدست چاره بگذارد همه کار.
دوان آید ز هامون سوی دیوار
به آوردنش آنگاهی کنم چار.
بلبل دستان سرا چاره همی جوید ز من
چاره زآن جوید که او را جست باید نیز چار.
همی ندانم چاره ٔ فراق وین نه عجب
که هیچ عاقل ، خودکرده را نداند چار.
چو من از پس دین دویدم بباید
دویدن پس من به ناچار و چارش .
از این بند و زندان بناچار و چار
همان کش درآورد بیرون برد.
اگر بازگردی ز راه ستور
شود بید تو عود ناچار و چار.
تیزخشمی زودخشنودی قناعت پیشه ای
داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای .
دست برآور ز میان چارجوی
وین غم دل را دل غمخوار جوی .