پی سپر. [ پ َ / پ ِ س ِ پ َ ] (نف مرکب ) رونده . (برهان ). سالک . پی سپار :
دوستان همچو آب پی سپرند
کآبها پایهای یکدگرند.
|| بپای سپرنده . بزیر پای گیرنده . پایمال کننده . || (ن مف مرکب ) لگدکوب . پی سپار. پاسپار. (شرفنامه ). پیخسته . پایمال . پای کوب . لگدمال . بپا کوفته و مالیده . زیرپای کوفته و لگدکوب . (برهان ) (جهانگیری ) :
ازو شهر توران شود پی سپر
بکین تو آید همان کینه ور.
گردون که پی وهم مهندس نسپردش
اندیشه ٔ تأیید ترا پی سپر آمد.
و آنکس که راه خدمت و طوع تو نسپرد
جان و تنش به تیر بلا پی سپر شود.
نکنم زر طلب که طالب زر
همچو زر نثار پی سپرست .
ناچار شود چهره ٔ تو پی سپر خاک
گر چهره ٔ خاکست کنون پی سپر تو.
خشت گل زیر سر و پی سپر آئید بمرگ
گر بخشت و سپر میر و کیائید همه .
در عرفات بختیان بادیه کرده پی سپر
ماو تو بسپریم همه بادیه ٔ قلندری .
جرعه چینان مجلس همه ایم
چه عجب خاک پی سپر مائیم .
تشنه لب بر دردریا چو صدف
سر و تن پی سپری خواهم داشت .
پی سپر کس مکن این کشته را
بازمده سر بکس این رشته را.
پی سپر جرعه ٔ میخوارگان
دستخوش بازی سیارگان .
زین غم به اگر غمین نباشی
تا پی سپر زمین نباشی .
تنی چند را پی سپر کرد باز
نشد پیش او هیچکس رزمساز.
گل هر مرغزار پی سپرست
مرغزار قرنفل آن دگرست .
بلندی داده خاک پی سپر را
چو فرزند خلف نام پدر را.
ماه و اختر گهر سلک تو باد
لوح خور پی سپر کلک تو باد.