پی افکندن . [ پ َ / پ ِ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بنا کردن .ساختن . عمارت کردن . بن افکندن . بناء. تأسیس . بنا نهادن . برآوردن . بنیان کردن . پی انداختن :
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند.
مداین پی افکند جای کیان
پراکنده بسیار سود و زیان .
یکی باره افکند ازین گونه پی
ز سنگ و ز چوب و ز خشت و ز نی .
ز خارا پی افکنده در ژرف آب
کشیده سر باره اندر سحاب .
- پی افکندن کاری (سخنی ) ؛ بنیاد نهادن آن :
به شیروی بخشیدم آن برده رنج
پی افکندم او را یکی تازه گنج .
پی افکن یکی گنج ازین خواسته
سوم سال را گردد آراسته .
سخنهای هرمزد چون شدببن
یکی نو پی افکند موبد سخن .
پی کین تو افکندی اندر جهان
ز بهر سیاوش میان مهان .
یکی جنگ بابیژن افکند پی
که این جای جنگست یا جای می .
بزد بر سر خویش چون گرد ماه
یکی فال فرخ پی افکند شاه .
بگوید ابر شاه کاوس کی
که بر خیره کاری نو افکند پی .
ز گوینده بشنید کاوس کی
برین گفته ها پاسخ افکند پی .
بشاه آگهی شد که کاوس کی
فرستاده و نامه افکند پی .
کس آمد بگرد وی از شهر ری
برش داستانی بیفکند پی .
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
بنیکی یکی اخترافکند پی .
بدین خرمی بزمی افکند پی
کزان بزم ماه آرزو کرد می .
بدو داد تا مرز قزوین و ری
یکی عهد بر نامش افکند پی .
بنگر که خدای چون بتدبیر
بی آلت چرخ را پی افکند.
ز گیلان برون شد درآمد به ری
به افکندن دشمن افکند پی .
|| اختراع کردن . ابداع کردن . نو آوردن . چیزی را باعث شدن :
پدر مرزبان بود ما را به ری
تو افکندی این جستن تخت پی .
|| آغازیدن . شروع کردن . رجوع به پی اندرافکندن و نیز رجوع به افکندن شود.