پیمان شکستن . [ پ َ / پ ِ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) نقض عهد کردن . نکث . خلف عهد کردن . انتکاث . افقار :
بگشتند یکسر ز فرمان اوی
بهم برشکستند پیمان اوی .
شما را ز پیمان شکستن چه باک
که او ریخت بر تارک خویش خاک .
چو پیمان آزادگان بشکنی
نشان بزرگی بخاک افکنی .
چه پیمان شکستن چه کین آختن
همیشه بسوی بدی تاختن .
و دیگر که پیمان شکستن ز شاه
نباشد پسندیده ٔ نیکخواه .
بشکست هزار بار پیمانت
آگه نشدی ز خوی او باری .
به نعمتها رسند آنها که پیمودند راه حق
بشدتها رسند آنها که بشکستند پیمانها.
همانا تاخزان با گل ببستان عهد و پیمان کرد
که پنهان شد چو بد گوهر خزان بشکست پیمانش .
صورت نمی بندد مرا، کان شوخ پیمان نشکند
کار مرا در دل شکست ، امید در جان نشکند.
بقول دشمن پیمان دوست بشکستی
ببین که از که بریدی و با که پیوستی .
آنچه نه پیوند یار بود بریدیم
وانچه نه پیمان دوست بود شکستیم .
براستی که نخواهم برید از تو امید
بدوستی که نخواهم شکست پیمانت .
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده بدیدارت آرزومند است .
نبایستی از اول عهد بستن
چو در دل داشتن پیمان شکستن .
در ازل بود که پیمان محبت بستند
نشکند مر اگرش سر برود پیمان را.
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار
کارم ز دست رفت و نیامد بدست یار.