پیروزه گون . [ زَ / زِ ] (ص مرکب ) مانند پیروزه . پیروزه وار. || برنگ پیروزه . پیروزه رنگ . پیروزه فام :
تو گفتی گرد زنگارست بر آیینه ٔ چینی
تو گویی موی سنجابست بر پیروزه گون دیبا.
فلک همچو پیروزه گون تخته نردی
ز مرجانش مهره ز لؤلؤش خصلی .
بپیروزی چو بر پیروزه گون تخت
عروس صبح را پیروز شد بخت .
شاه را شد ز عالم افروزی
جامه پیروزه گون ز پیروزی .
چارشنبه که از شکوفه ٔ مهر
گشت پیروزه گون سواد سپهر.
وانکه بود از عطاردش روزی
بود پیروزه گون ز پیروزی .
بدین طالع کزو پیروز شد بخت
ملک بنشست بر پیروزه گون تخت .
در پیروزه گون گنبد گشادند
به پیروزی جهان را مژده دادند.
- گنبد پیروزه گون ؛ مجازاً آسمان :
گر آستان تو بالین سر کنم ز شرف
رسد بگنبد پیروزه گون بی روزن .
ز پیروزه گون گنبد انده مدار
که پیروزباشد سرانجام کار.