پژمردن . [ پ َ م ُ دَ ] (مص ) پژمریدن . پژمرده شدن . پلاسیدن . خوشیدن . خشکیدن . ترنجیدن . درهم کشیده شدن . انجوخ گرفتن . (لغت نامه ٔ اسدی ). اِلواء. ذَب ّ. ذُبوب . ذَوی . ذبول . ذبل . کبْو. کُبو. ذَأو. ذَأی . قبوب . افسردن . فسردن . افسرده شدن . پخسیدن . فژولیدن :
چو دانست کامد بنزدیک مرگ
بپژمرد خواهدهمی سبز برگ .
چو آن کرده شد روز برگشت و بخت
بپژمرد برگ کیانی درخت .
پیامش چو بشنید شاه یمن
بپژمرد چون زآب گنده سمن .
چو خاقان چین آن سخنها شنید
بپژمرد و شد چون گل شنبلید.
چو برخواند آن نامه را پهلوان
بپژمرد و شد تنگ و تیره روان .
چو بشنید گفتار کارآگهان
بپژمرد شاداب شاه جهان .
چو برخواند آن نامه را شهریار
بپژمرد از آن لشکر بیشمار.
چو موبد ز شاه این سخنها شنید
بپژمرد و لب را بدندان گزید.
بپژمرد بر جای بوزرجمهر
ز شاه و ز کردار گردان سپهر.
چو سال اندر آمد بهشتاد و شش
بپژمرد سالار خورشیدفش .
سیاوش چو پاسخ چنین داد باز
بپژمرد جان دو گردنفراز.
از آن ماند بهرام یل در شگفت
بپژمرد و اندیشه اندر گرفت .
چو برزوی جنگ آور او را بدید
بپژمرد در جای و دم درکشید.
ترا زین جهان روز برخوردن است
نه هنگام تیمار و پژمردن است .
غمی گشت قیصر ز گفتارشان
بپژمرد از آن تیره بازارشان .
بپژمرد و برخاست لرزان ز جای
همانگه بزین اندر آورد پای .
هراسان شد از اژدها شاه جم
دلش پژمریده روان نیز هم .
فروماند مانی ز گفتار اوی
بپژمرد شاداب بازار اوی .
که هرکس که دارد فزونی خورد
کسی کو ندارد همی پژمرد .
بپژمرد چون مار در ماه دی
تنش سست و رخساره همرنگ نی .
ورا آن سخن بدترآمد ز مرگ
بپژمرد و تیره شد آن تازه برگ .
تا چو گل در چمن بپژمردی
رویش از خون دیده گلگون شد.
کشت شد خشک اگر نبارد میغ
ملک پژمرد اگر نخندد تیغ.
|| تبه گونه شدن . دگرگونه شدن :
دریغا که پژمرد رخسار من
چنین کژ چرا گشت پرگار من .
|| بی رونق شدن :
پژمرد بدین شعر من این شعر کسائی
«این گنبد گردان که برآورد بدین سان ».
پژمردن یک مصدر بیش ندارد.