پوینده . [ ی َ دَ / دِ ] (نف ) دونده . پویان . دوان . جانور متحرک . آنکه پوید. ج ، پویندگان . رجوع به پویندگان شود :
چو پوینده نزدیک دستان رسید
بگفت آنچه دانست و دید و شنید.
تو را ای پدر من یکی بنده ام
همه بآرزوی تو پوینده ام .
چوپوینده در زابلستان رسید
سراینده نزدیک دستان رسید.
چو نامه بمهر اندر آورد گفت
که پوینده را آفرین باد جفت .
برانگیخت آن رخش پوینده را
همی جست آن جنگجوینده را.
زمین سم اسب ورا بنده بود
به رایش فلک نیز پوینده بود.
تو گفتی همه دشت پهنای اوست
زمین زیر پوینده بالای اوست .
بفرمود تا مرد پوینده تفت
سوی کلبه ٔ مرد نخّاس رفت .
چو پوینده بشنید گفتار اوی
بگردید و آمد سوی نامجوی .
اگر تخت یابی و گر تاج و گنج
وگر چند پوینده باشی برنج .
بگرد بیابان همی بنگرید
دو ترک اندرآن دشت پوینده دید.
که پوینده گشتیم گرد جهان
بشرم آمدم از کهان و مهان .
بجنبید گودرز از جای خویش
بیاورد پوینده بالای خویش .
بر این کار پوینده ای کرد راست
ز شاه کیان هم بدین نامه خواست .
اگر کژ اگر راست پوینده اند
همه کس ره راست جوینده اند.
همواره پشت و یار من پوینده بر هنجار من
خارا شکن رهوار من شبدیز خال و رخش عم .
وآنکس که بخود فرونیامد
پوینده ٔ حق گزین شمارش .
زره پوشان دریای شکن گیر
بفرق دشمنش پوینده چون تیر.
گنبد پوینده که پاینده نیست
جزبخلاف تو گراینده نیست .
نگویم چون اگر گوینده ای گفت
که من بیدارم ار پوینده ای خفت .
بچاره گری نآمد آن در بچنگ
که پوینده یابد زمانی درنگ .
جهاندار چون دید کان آب و خاک
ز پوینده اسبان برآرد هلاک .
بدو هیچ پوینده را راه نیست
خردمند ازین حکمت آگاه نیست .
برو راه بربسته پوینده را
گذر گم شده راه جوینده را.
همه رهگذرها برو بند پاک
ز سنگی که پوینده شد زو هلاک .
خری دید پوینده و باربر
توانا و زورآور و کارگر.
پس ای مرد پوینده بر راه راست
ترا نیست منت خداوند راست .