پسند آمدن . [ پ َ س َ م َ دَ ] (مص مرکب ) خوش آمدن . مطبوع افتادن . مقبول گشتن . گزیده آمدن . احساب . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ) :
نیاید جهان آفرین را پسند
بفرجام پیچان شویم از گزند.
چو بشنید رومی پسند آمدش
سخنهای او سودمند آمدش .
نیاید پسند جهان آفرین
نه نیز ازبزرگان روی زمین .
نگه کن بدین تا پسند آیدت
به پیران سر این سودمند آیدت .
بگیتی نگه کن رستم بسی
ز گردان نیامد پسندش کسی .
همی گشت چندان که آمد ستوه
پسندش نیامد یکی زان گروه .
نگه کرد خسرو به هر کس بسی
نیامد ز گردان پسندش کسی .
از این بد نباشد تنت سودمند
نیاید جهان آفرین را پسند.
هر آن چیز کانت نیاید پسند
دل و دست دشمن بدان درمبند.
پسند تو آمد؟ [ سیاوش ] خردمند هست ؟
از آواز به یا ز دیدن بهست ؟.
ندارم من از شاه خود باز پند
وگرچه نیاید مر او را پسند.
نیاید جهان آفرین را پسند
که جویند بر بی گناهان گزند.
چو از کار آن نامدار بلند
براندیشم آنم نیاید پسند.
از آن گفتم این کم پسند آمدی
بدین کارها فرهمند آمدی .
چو دید اردوان آن پسند آمدش
جوانمرد را سودمند آمدش .
یکی نامه فرمود پس پهلوی
پسند آیدت چون ز من بشنوی .
نیامدش [ تور را ] گفتار ایرج پسند
نه نیز آشتی نزد او ارجمند.
چوبهرام را آن نیامد پسند
همی بد ز گفتار خواهر نژند.
پسند آمدش سخت بگشاد روی
نگه کرد و بشنید گفتار اوی .
اگر شاه بیند پسند آیدش
هم آواز من سودمند آیدش .
از ایشان پسندآمدش کارکرد
به افراسیاب آن زمان نامه کرد.
فروماند سیندخت زین گفتگوی
پسند آمدش زال راجفت اوی .
پسند آمدش کار پولادگر
ببخشیدشان جامه و سیم و زر.
بگیتی درون جانور گونه گون
بسند از گمان وز شمردن فزون
ولیک از همه ، مردم آمد پسند
که مردم گشاده ست وایشان به بند.
کاری که ز من پسند نایدت
با من مکن آن چنان و مپسند.
بر کسی مپسند کز تو آن رسد
کت نیاید خویشتن را آن پسند.
آن ده و آن گوی ما را کت پسند آید به دل
گر بباید زانت خورد و گر ببایدت آن شنید.
قاضی را نصیحت یاران یکدل پسند آمد. (گلستان ).
ز حادثات زمانم همین پسند آمد
که خوب و زشت و بد و نیک درگذر دیدم .
تقییظ؛ پسند آمدن چیزی کسی را به گرما. (منتهی الارب ).