پرهنر. [ پ ُ هَُ ن َ ] (ص مرکب ) پرفضیلت . پرفضل . کثیرالفضل . صاحب فضیلت بسیار. صاحب صنایع :
گفت هنگامی یکی شهزاده بود
گوهری و پرهنر و آزاده بود.
ستودش فراوان و کرد آفرین
بر آن پرهنر پهلو پاکدین .
شنیدند مردم سخنهای شاه
از آن پرهنر مرد با دستگاه .
چنان بد که یک روز مام و پدر
بگفتند با دختر پرهنر.
برهمن چنین داد پاسخ بدوی
که ای پرهنر مهتر دادجوی .
چو بشنید شاپور کرد آفرین
برآن پرهنر دختر پیش بین .
از آن پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر نامور بخردان .
نگه کرد پس ایرج پرهنر
بدان مهربان شاه ، فرخ پدر.
بدو گفت کای پرهنر شهریار
چرا کرد خواهی مرا خاکسار.
چو اغریرث پرهنر آن بدید
دل اندر بر او یکی بردمید.
که بخشود بر ما جهاندار ما
شد اغریرث پرهنر یار ما.
که این پرهنر نامدار دلیر
سر مرزبانان بدارد بزیر.
بگفتا نکوهش کند زال زر
همان نیز رودابه ٔ پرهنر.
در ایوان آن پیره سر پرهنر
بزایی به کیخسرو نامور.
کجا پیلسم بود نام جوان
گوی پرهنر بود و روشن روان .
چنین گفت از آن پس به افراسیاب
که ای پرهنر شاه با جاه و آب .
به ایران و توران تویی شهریار
ز شاهان یکی پرهنر یادگار.
بجوئیم رخشت بیاریم زود
ایا پرهنر مرد کارآزمود.
وزان پس چنین گفت با پیلتن
که ای پرهنر مهتر انجمن .
برو شهر ایران کنند آفرین
همان پرهنر سرفرازان چین .
بگیتی نداری کسی را همال
مگر پرهنر نامور پور زال .
ازاین پرهنر ترک نوخاسته
بخفتان بر و بازو آراسته .
فرورفت رستم ببوسید تخت
که ای پرهنر شاه بیداربخت .
که بد کرد با پرهنر مادرم
کسی را همان بد بسرناورم .
هم اندر زمان رستم پرهنر
کشید اندر ایشان ز خون جگر.
که او زاید از مادر پرهنر
بسان درختی بود بارور.
نه زو پرهنرتر بمردانگی
به تخت و به دیهیم و فرزانگی .
مرا پارسائی بیاورد خرد
بدین پرهنر مهتر ده سپرد.
بزین برنشستند هر دو سوار
همان پرهنر لشکرنامدار.
چنان شادم اکنون به پیوند تو
بدین پرهنر پاک فرزند تو.
چو شد مست برزین بدین دختران
چنین گفت کای پرهنر کهتران .
چنین پاسخ آورد منذر بر اوی
که ای پرهنر خسرو نامجوی .
همه مهتران خواندند آفرین
بر آن پرهنر شهریار زمین .
بدان پرهنر زن بفرمود شاه
که آید بنزدیک اسب سیاه .
بکوشی و او را کنی پرهنر
تو بی بر شوی چون وی آید به بر.
نیاز است ما را بدیدار تو
بدان پرهنر جان بیدار تو.
فراوان بگفتند با یکدگر
از آن پرهنر شاه و آن بوم و بر.
مرا شاد کردی بدیدار خویش
بدین پرهنر جان بیدار خویش .
نخستین چنین گفت با مهتران
که ای پرهنر با گهر سروران .
همه یک بدیگر نهادند روی
که این پرهنر مرد پرخاشجوی ...
کم آمد ز لشکر یکی نامور
که بهرام بد نام آن پرهنر.
فرستاده ٔ قیصر آمد بدر
خرد یافته موبد پرهنر.
زبان برگشادند از آن پس ز بند
که ای پرهنر شهریار بلند.
بخندید از آن پرهنر مرد شاه
نهادند زیرش یکی زیر گاه .
بخندید و بهرام را گفت شاه
که ای باگهر پرهنر پیشکار.
کنارنگ با پهلوان و ردان
همان دانشی پرهنر بخردان .
بدو گفت خسرو که ای پرهنر
همیشه تویی پیش هر بد سپر.
نگه کن تو او را بخوبی نگر
که بابت فرستاده ای پرهنر.
وزان پس چنین گفت با شهریار
که ای پرهنر خسرو تاجدار.
بفرمود تا موبدی پرهنر
بیاید بخواهد ورا از پدر.
بیاید بنزد تو ای پرهنر
مپیچان ز گفتار او هیچ سر.
ز تو پرهنر پاسخ ایدون سزید
دلت مهر و پیوند ایشان گزید.
دل شاه پرویز از آن شاد گشت
کزان پرهنر دشمن آزاد گشت .
چنین گفت با بچه جنگی پلنگ
که ای پرهنر بچه ٔ تیزچنگ .
غمی شد چو از خواب بیدار شد
سر پرهنر پر ز تیمار شد.
بدو باغبان گفت کای پرهنر
نخست او خورد می که با زیب و فر .
پرهنر را نیز اگرچه شد نفیس
کم پرست و عبرتی گیر از بلیس .
ساعد آن به که بپوشی تو چو از بهر نگار
دست در خون دل پرهنران میداری .