پرسیدن . [ پ ُ دَ ] (مص ) بپرسیدن . سؤال کردن . سؤال . مسألة. استفهام . پرسش کردن :
بپرسید پرسیدنی چون پلنگ
دژم روی و آنگه بدو داد چنگ .
کنون هرچه دانم بپرسم بداد
تو پاسخ گذار آنچه آیدت یاد.
بدو گفت شاپور کای ماهروی
سخن هرچه پرسم همه راست گوی .
بپرسیدم از هر کسی بیشمار
بترسیدم از گردش روزگار.
بپرسی و گوئی بدان جشنگاه
نخواهی همی کرد کس را نگاه .
بپرسید ازو شاه و گفتا خدای
ترا دین به داد و پاکیزه رای .
بزال آنگهی گفت تا صد نژاد
بپرسی ندارد کسی این بیاد.
بپرسید از او فرخ اسفندیار
که پاسخ چه دادت گو نامدار.
یکی مرد بخرد بپرسید و گفت
که صندوق را چیست اندر نهفت .
نگه کن که این کار فرخ بود
ز بخت آنچه پرسی تو پاسخ بود.
بپرسید از او فرخ اسفندیار
که چونست شاهنشه نامدار.
از اخترشناسان بپرسید شاه
که ایدر یکی ساختم جایگاه .
چنین گفت کاین را بگیرید زود
بپرسید زو تا که راهش نمود.
یکی چاره ٔ راه دیدار جوی
چه پرسی تو بر باره و من بکوی .
فرستاده را خواند و پرسید چست
ازو کرد یکسر سخنها درست .
ببالین نهاد آن گرامی بهی
بدان تا بپرسد ز هر دو رهی .
بپرسید مر هر یکی را ز شاه
ز تابنده خورشید و رخشنده ماه .
پس از گیو گودرز پرسید شاه
که رستم کجا ماند و چون بود راه .
چو آمد دل هر دو از نو بجای
بپرسید از ایشان گو پاکرای .
آن معتمد چیزی درگوش امیر بگفت ... و امیر خرّم گشت ... گمان بردیم سخت بزرگ خبریست و روی پرسیدن نبود. (تاریخ بیهقی ). آن دو تن را دریافتم و پرسیدم که امیر آن سجده چرا کرد. (تاریخ بیهقی ). دمنه پرسید چگونه بود آن . (کلیله ودمنه ). شیر از نزدیکان خود پرسید که کیست . (کلیله ودمنه ). بر این سیاقت و ترتیب پرسیدن گرفت . (کلیله ودمنه ).
همچنان کآن خواجه را مهمان رسید
خواجه از ایام سالش پرّسید .
کم گوی و بجز مصلحت خویش مگوی
چیزی که نپرسند تو از پیش مگوی .
- امثال :
دانا هم داند و هم پرسد نادان نه داند و نه پرسد .
- پرسیدن از چیزی یا کسی ؛ استعلام از آن . استطلاع . استخبار. استفسار. پژوهش کردن با سخن . تحقیق کردن . جویا شدن . خبر گرفتن . آگاهی خواستن :
بپرسید ازآن زرد پرده سرای
درفشی درخشان به پیشش بپای .
که چندان سرافرازی و دستگاه
بزرگی و اورند و فرّ و کلاه
کز آن بیشتر نشنوی در جهان
وگر چند پرسی ز کارآگهان ...
فرود آمد از تخت و بردش نماز
بپرسیدش از رنج راه دراز.
سبک مرد بهرام را پیش خواند
وز آن نامدارانش برترنشاند
بپرسیدش از لشکر و پهلوان
وز آن نامداران و فرخ گوان .
برفتند از آن بیشه هر دو براه
بپرسید خسرو ز کاووس شاه .
هر آنکس که رفتی بدرگاه شاه
بشایسته کاری و گر دادخواه
شدندی برش استواران اوی
بپرسیدن از کارداران اوی
که داده ست ازیشان و بگرفت چیز
وزیشان که خسبد به تیمار نیز.
ز اسب اندرآمد گرفتش ببر
بپرسیدش از خسرو تاجور.
بپرسیدی از من نشان قباد
تو این نام رااز که داری بیاد.
بپرسیدش ازراه و از کار شاه
ز رسم سپاه و ز تخت و کلاه .
چنین رنج و سختی بسی دیده ام
که روزی ز شادی نپرسیده ام .
از آزادگان هر که دیدی براه
بپرسیدی از نامدار سپاه .
هرآنکس که او را بدیدی براه
بپرسیدی او را ز توران سپاه .
هم آنگه ازو بازپرس این سخن
بگو تا بگوید ز سر تا به بن .
بپرسید گشتاسب از هفتخوان
که بر نامداران سراسر بخوان .
بپرسیدش از رنج راه دراز
ز گردان و از رستم سرفراز.
ز کار سیاوش بپرسید شاه
از آن شهر وز کشور و تاج و گاه .
سپهبد فرود آمد اندر زمان
ز لشکر بپرسید و از پهلوان .
بپرسید ازو پهلوان از نژاد
بر او یک بیک سروبن کرد یاد.
گرفتش جهان پهلوان در کنار
بپرسیدش از گردش روزگار.
بپرسیدازو شهریار جهان
ز آگاهی نیک و بد در نهان .
ز بیژن بپرسید و نالید زار
که چون بود کارت به بد روزگار.
امیر... بسیار پرسیدی از آنجایها و روستاها. (تاریخ بیهقی ). چگونگی حال قائد منجوق ازو بازپرسیدم . (تاریخ بیهقی ). چون به تخت ملک رسید [ سلطان ابراهیم ] از بوحنیفه پرسید و شعر خواست . (تاریخ بیهقی ). || احوال گرفتن . احوال پرسی کردن . پژوهش از حال کردن . پژوهش حال کردن . پژوهش حال و سلامت کسی کردن . پژوهیدن از حال کسی . جویای حال شدن . از سلامت حال کسی آگهی خواستن . تحقیق از سلامت و بیماری و خوبی و بدی حال کردن . تحفّی . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) : از دیهها سه تن به وی گرویده بودند... هر سه بیامدند تا وی را [ ایوب را ] بپرسند. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ).
بیک انگشت بپرسید مراگفتی دوست
غالیه دارد شوریده بما سوره ٔ سیم .
چو زی هم رسیدند آن انجمن
بپرسیدشان پهلوان تن به تن .
بر رستم آمد پر از رنگ وبوی
بپرسید و بنشست نزدیک اوی .
بپرسید بهرام و بنواختش
بر تخت پیروز بنشاختش .
چو موبد بیامد بهنگام بار
بپرسیدن نامور شهریار
شهنشاه چون دید بنواختش
بنزدیکی تخت بنشاختش .
چو خاقان بیامد بنزدیک تخت
مر او را شهنشاه بنواخت سخت
بپرسید و بنشاختش پیش خویش
غمی شد ز جان بداندیش خویش .
ز پشت سمندش بیازید دست
بپرسیدن مرد یزدان پرست .
بپرسید کسری و بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان .
فراوان بپرسید و بنواختش
یکی مایه ورجایگه ساختش .
سکندر بپرسید و بنواختش
بر تخت نزدیک بنشاختش .
بپرسید بسیار و بنواختش
هم آنگه بر پیلتن تاختش .
بپرسید بسیار و بنواختش
بخوبی بر تخت بنشاختش .
بپرسش فراوان و با او بگوی
که ما سوی ایران نکردیم روی .
شهنشه بپرسید و بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان .
وزان پس بپرسید و بنواختش
یکی نامور جایگه ساختش .
گرفتش ببر شهریار زمین
ز شادی بر او برگرفت آفرین
از ایران بپرسید وز تخت شاه
ز گودرز وز رستم کینه خواه .
ورا دید قیدافه بنواختش
بپرسید بسیار و بنشاختش .
ز رستم بپرسید و بنواختش
بر آن تخت فیروزه بنشاختش .
فرستاده آمد ز نزدیک شاه
بنزد سیاوش یکی نیکخواه
که پرسد تو را نامور شهریار
همی گوید ای مهتر نامدار...
بپرسید و بگرفتش اندر کنار
ز فرزند و از گردش روزگار.
بپرسید بهرام یل را زدور
همی جست هنگامه ٔ رزم ، سور.
ز رستم بپرسید خندان دو لب
تو گفتی که با او بهم بود شب .
بدو گفت قیصر فرخ زاد را
نپرسی نداری به دل داد را.
چنانست دادش که ایمن بناز
بخسبد همی کبک در چنگ باز
شود در یکی روزه ده بار بیش
به پرسیدن گرگ آهو و میش .
نشاندش بر اورنگ و پرسید چند
بخرسندیش داد هرگونه پند.
چو آمد بنزدیک بنشاختش
بپرسید و بسیار بنواختش .
ز یعقوب دلخسته پرسید باز
یکی نغز پرسیدن دلنواز.
در این بود یعقوب فرخنده رای
که آمد بر او جبرئیل از خدای
بپرسید و پس گفت این حکم اوست
ترا اندرین صبر کردن نکوست .
استر... دررمید و لگد زد و ساقش بشکست مهدی غمناک شد و بپرسیدنش رفت بخانه ٔ او. (مجمل التواریخ والقصص ). ابوعلی را استقبال کرد و در کنارش گرفت و با او بر یکی نهالی پیش تخت بنشست و بزرگیها پیوست و نیکو پرسید.(چهارمقاله ). من گفتم خادم شیخ ابوسعید آمده است و تبرک شیخ ابوسعید آورده است کلاهی و مقداری شکر و خلالی چند. معشوق از شیخ پرسید. (اسرارالتوحید).
سحرگه میان بست و در باز کرد
همان لطف و پرسیدن آغاز کرد.
مرد از محاورت او بجان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی تا گروهی آشنایان بپرسیدن آمدندش . (گلستان ). پادشاه هیچ خشم ظاهر نکرد و خوش و نیکو پرسید. (رشیدی از جامعالتواریخ ).
- پرسیدن بیمار ؛ عیادت کردن او : و هر که بزندان اندر بیمار بودی بپرسیدی [ یوسف ]. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). از این پس علی بن موسی الرضا بطوس نالان گشت اندکی و مأمون بپرسیدنش رفت . (مجمل التواریخ والقصص ). گفتند صحبت با که داریم گفت آنکه چون بیمار شوی ترا بازپرسد. (تذکرةالاولیاء عطار).
|| مؤاخذه . مؤاخذه کردن . گرفتن بر :
سخن گرچه اندک بود در نهان
بپرسد زمن کردگار جهان .
گر او را بدرند شیران نر
ز خونش نپرسد ز ما دادگر.
چو پرسد ز من کردگار جهان
بگویم بدو آشکار و نهان .
ز چیزی که پرسد مرا کردگار
همانا نپیچم بروز شمار.
ز داد و ز بیداد شهر و سپاه
بپرسد خداوند خورشید و ماه .
ولیکن تو از آن ترسی که چون گیتی ترا گردد
شمار گیتی از تو بازخواهد داور سبحان
دگر زان بشکهی گوئی بجائی از سپاه من
کسی را بد رسد بی شک مرا ایزد بپرسد زان .
اگر در این باب جهدی نرود جدّ فرمائیم که ایزد عزّ ذکره ما را از این بپرسد. (تاریخ بیهقی ). || تجسس کردن . جستن :
در کینه ٔ او کینه گزاران جهان را
آنجا که همی سود بپرسند زیان باد.
|| توسعاً، سلام . جواب سلام :
جواب داد سلام مرا بگوشه ٔ ریش
چگونه ریشی مانند یک دو دسته حشیش
مرا به ریش همی پرسد ای مسلمانان
هزاربار بخوان من آمده بی ریش .
|| اجازه خواستن . دستوری طلبیدن :
مرا شصت و پنج و ورا سی و هفت
نپرسید از این پیر و تنها برفت .
و رجوع به پرسیدن شود.