پردخته . [ پ َ دَ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) پرداخته . اداشده . تأدیه شده . || پرداخته . تهی . خالی . مخلی . صافی :
نه ازدل بر او خواندند آفرین
که پردخته از تو مبادا زمین .
پیاده شدند آن سران سپاه
که از سنگ پردخته مانند چاه .
چو گرگین به درگاه خسرو رسید
ز گردان در شاه پردخته دید.
چو مهتر سراید سخن سخته به
ز گفتار بد کام پردخته به .
از آهو سخن پاک و پردخته گوی
ترازو خردساز و بر سخته گوی .
|| فارغ . آسوده . فارغ شده از جمیع علائق و عوایق . (برهان ) :
زبانش چو پردخته شد ز آفرین
ز رخش تکاور جدا کرد زین .
چو زین باره گفتارها سخته شد
نویسنده از نامه پردخته شد.
چو پردخته شد زآن بیامد دبیر
بیاورد مشک و گلاب و حریر.
بهر کاره در شیر چون پخته شد
زن و مرد از آن کار پردخته شد.
ز زادن چو آن دیو پردخته شد
روانش از آن دیو پدرخته شد.
بر او آفرین کرد [ سیاوش ] بردش نماز
سخن گفت با او سپهبد [ کاوس ] براز
چو پردخته شد هیربد را بخواند
سخنهای شایسته چندی براند
سیاووش را گفت با او برو
بیارای دل را بدیدار نو.
وزآن گور پردخته گرد دلیر
همه خورد تنها و نابوده سیر.
|| تمام . انجام گرفته . انجام یافته . تمام شده . بپایان رسیده . به آخر رسیده . کمال یافته . ساخته . و رجوع به پردخته شدن شود. || خلوت . خالی . رجوع به پردخته کردن شود :
چو پردخته شد جای بر پای خاست
نیایش کنان گفت کای شاه راست
خرد بر دلم راز چونین گشاد
که هستی تو جمشید فرخ نژاد.
|| ساخته . آماده . حاضر. مهیا. مرتب . ترتیب یافته . ترتیب داده . || جلاداده . صیقل زده . || آراسته . زینت داده . || سرگرم . مشغول . درساخته . مشغول شده . اشتغال یافته . مشغول گردیده . (برهان ). || انگیخته . || ترک داده . || دورکرده .
- پردخته شدن ؛ تمام شدن . به آخر رسیدن . به انجام رسیدن . بپایان رسیدن :
چو بازارگان را درم سخته شد
فرستاده را کار پردخته شد.
بفر سپهدار فرخنده فال
شد آن شهر پردخته در هفت سال .
چو پردخته شد نامه را مهرکرد
فرستاد گردی شتابان چو گرد.
بگفت این سراسر یهودا نوشت
چو پردخته شد نامه را درنوشت .
- || خالی شدن . تهی شدن . صافی شدن . مخلی شدن . پاک شدن . پاک گردیدن :
چو پردخته شد از بزرگان سرای
برفتند به آفرید و همای .
بآذرمه اندر بدو روز هور
که از شیر پردخته شدپشت گور.
- || فارغ شدن . آسوده شدن . فارغ گشتن از. فراغت یافتن از:
نویسنده پردخته شد ز آفرین
نهاد از بر نامه خسرو نگین .
چو پردخته شد زآن دگر ساز کرد
در گنج گرد آمده باز کرد.
چو پردخته شد ماه برپای خاست
نیایش کنان گفت کای شاه راست .
سپیده چو از کوه سر بردمید
طلایه سپه را بهامون ندید
بیامد بمژده بر شهریار
که پردخته شد شاه ازین کارزار.