پرخاشخر. [ پ َ خ َ ] (نف مرکب ) جنگجوی . رزم آزما. جنگ آور. جنگی . شجاع . پرخاشجوی . دلیر. جنگجو. نزاع طلب . رزمجو. ستیزه جو. فتنه جو. ستیزه جوی . فتنه جوی . هنگامه طلب . خروس جنگی . غوغائی . معربد. شرس . عربده جو. و خریدار جنگ . (برهان ) :
چو الیاس را کو بمرز خزر
گوی بود با فرّ و پرخاشخر.
ببودند بر پای بسته کمر
هر آنکس که بودند پرخاشخر.
پیاده شد آن مرد پرخاشخر
زره دامنش را بزد بر کمر.
ز لشکر کسانی که باید ببر
که او نامدار است و پرخاشخر.
یکی بانگ برزد به بیدادگر
که باش ای ستمکار پرخاشخر.
تکاور ز درداندرآمد بسر
نیفتاد ازو شاه پرخاشخر.
چنین گفت بیژن به فرّخ پدر
که ای نامور گرد پرخاشخر.
بفرمان مرا بست باید کمر
برزم بلاشان پرخاشخر.
خروش آمد و بانگ زخم تبر
سراسیمه شد گیو پرخاشخر.
بپرسش گرفتند با یکدگر
ردان و بزرگان پرخاشخر.
یکی نامه بنوشت نزد پدر
ز کار ورازاد پرخاشخر.
برفتم بدان شهر دیوان نر
چه دیوان که شیران پرخاشخر.
گرت نام شاه آفریدون بگوش
رسیده ست هرگز بدینسان مکوش
که فرزند اوئیم هر سه پسر
همه گرزداران پرخاشخر.
بگیریم هر دو دوال کمر
بکردار جنگی دو پرخاشخر.
ز بانگ سواران پرخاشخر
درخشیدن تیغ و زخم تبر.
همان ترکش و تیر و زرین سپر
یکی بنده ٔ گردو پرخاشخر.
نبایست کردن برین سو گذر
بر نرّه دیوان پرخاشخر.
ز لشکر ده و دو هزار دگر
دلاور بزرگان پرخاشخر.
ز بینی فرود آمدش مغز سر
نیفتاد کافور پرخاشخر.
هم آنگه نشستند با یکدگر
سراسر بزرگان پرخاشخر.
بدو گفت رو با برادر پدر
بگو ای بداندیشه پرخاشخر.
بگشتند بسیار با یکدگر
بپیچید رهّام پرخاشخر.
که سالارشان بود پنجم پسر
یکی نامور گرد پرخاشخر.
همه نامداران پرخاشخر
ابا نیزه و گرزه ٔ گاوسر.
برآمد چکاچاک زخم تبر
خروش سواران پرخاشخر.
ز فرمان سالار پیچید سر
شودتیره دیدار پرخاشخر.
کلاهی بسر برنهادش پدر
ز بیم دلیران پرخاشخر.
از آوازگردان پرخاشخر
بدرّید مر اژدها را جگر.
بدو گفت کای گرد پرخاشخر
ترا نام هست و نژاد و گهر.
که از تو بپرسم یکی نو خبر
ز گیو و ز گودرز پرخاشخر.
چو اسب نبرد اندرآمد بسر
جدا گشت ازو سعد پرخاشخر.
بفرمودشان بازگشتن بدر
هر آنکس که بدگرد و پرخاشخر.
بدست سواری که دارد هنر
سپهبد سزد گرد و پرخاشخر.
ز سهراب یاد آمدش وز پدر
بدو گفت ای گرد پرخاشخر.
که فرزانه و مرد پرخاشخر
ز بخشش بکوشش نیابد گذر.
ببخشید روی زمین سربسر
بدان پهلوانان پرخاشخر.
ستاره شمر گفت کای شهریار
کس از گردش چرخ ناپایدار
بمردی و دانش نیابد گذر
خردمند اگر مرد پرخاشخر .
شدند انجمن لشکری بر درش
درم داد پرخاشخر مادرش .
نکردم نرفتم براه پدر
که آن شیردل مرد پرخاشخر.
فراموش کردی تو سکزی مگر
کمان و بر مرد پرخاشخر.
سوی خواب کردن نهادند سر
چه شاه و چه گردان پرخاشخر.
ببخشید روی زمین سربسر
بر آن پهلوانان پرخاشخر.
دو پرخاشخر با یکی جنگجوی
گرفتند پرسش نه بر آرزوی .
چوگشتند نزدیک با یکدگر
برفتند گردان پرخاشخر.
ندانست کاین شر پرخاشخر
ز فرمانش پیچد بدینگونه سر.
ابر میسره چل هزار دگر
همه ناوک انداز و پرخاشخر.
بدادش به لشکر همه سربسر
که بودند گردان پرخاشخر.
ز گرد سواران پرخاشخر
بپوشید چون میغ رخسار خور.