پرآژنگ . [ پ ُ ژَ ] (ص مرکب ) پرچین . پرشکنج . پرشکن . پرنورد :
بماند ستم دلتنگ بخانه در چون فنگ
ز سرما شده چون نیل سر و روی پرآژنگ .
بدان کاخ بنشست بوزرجمهر
بدید آن پرآژنگ چهر سپهر.
بیامد نهم روز بوزرجمهر
پر از آرزو دل پر آژنگ چهر.
نه بخشایش آرد بکس بر نه مهر
دژ آگاه دیوی پرآژنگ چهر.
برین نیز بگذشت چندی سپهر
پرآژنگ شد روی بوزرجمهر.
تو با دشمنت رخ پرآژنگ دار
بداندیش را چهره بیرنگ دار.
یکی نامه بنوشت پر داغ و درد
پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد.
پراکنده گشت آن بزرگ انجمن
همه رخ پرآژنگ و دل پرشکن .
بگفت این و بیرون شد از پیش اوی
پر از خشم جان و پرآژنگ روی .
پس پرده رفتی چرا چون زنان
بروی پرآژنگ غازه زنان .