پذرفتن . [ پ ِ رُ ت َ ] (مص ) پذیرفتن . قبول کردن . تعهّد. تقبّل :
بپذرفت وفرمود تا باژ و ساو
نخواهند اگر چندشان بود تاو.
زواره بدو گفت کای نامدار
نبایست پذرفت از او زینهار.
بجز دیگر اسپی نپذرفت ازوی
وز آنجا سوی خانه بنهاد روی .
میانجی بپذرفت و خاقان بداد
یکی را که دارد ز خاتون نژاد.
بپذرفت فرزند او نیکمرد
نیاورد هرگز بدو باد سرد.
نپذرفت ازو هر چه آورده بود
علف بود اگر بدره و برده بود.
بپذرفت چیزی که آورده بود
طرائف بدو بدره و برده بود.
سکندر بپذرفت و بنواختشان
بدان خرمی جایگه ساختشان .
همان باژ بایدت پذرفت نیز
که دانش به از نامبردار چیز.
نپذرفت ازو جامه و اسب و زر
که ننگ آمدش ز آن کلاه و کمر.
بپذرفت شاهی و برخاست زو
بیامد نشست از بر گاه نو.
چو دل بخدمت او دادی و ترا پذرفت
ز خدمت دگران دل چو آینه بزدای .
چو با تو نیست ایشان را توان داوری کردن
چه چاره است از تواضع کردن و پذرفتن پیمان .
مکن دزدی و چیز دزدان مخواه
تن از طمع مفکن بزندان و چاه
ز دزدان هر آنکس که پذرفت چیز
بزودی ورا دزد گیرند نیز.
بگرشاسب گفت اثرط ای شوربخت
ز شاه از چه پذرفتی این جنگ سخت .
سپهدار پذرفت کامروز من
رهائی دهمتان از این اهرمن .
|| شنودن ، پذیرفتن . اطاعت کردن :
پس پند بپذرفتم و این شعر بگفتم
از من بَدَل خرما بس باشد کنجال .
دگر پهلوانان کجا رفته اند
مگر پند خسرو نپذرفته اند.
بپذرفت ازو این سخن اردشیر
بپیش بزرگان برنا و پیر.
آن دل چون سنگ ما را چندچند
پند گفتیم و نمی پذرفت پند.
|| عهد و نذر کردن :
به آتش بداد آنچه پذرفته بود
سخن هر چه پیش ردان گفته بود.
- پذرفتن از ؛ عهد و نذر :
که پذرفت خسرو ز یزدان پاک
ز گردنده خورشید و ارمنده خاک
که تا من بوم شاه در پیشگاه
مرا باشد ایران و گنج و سپاه .
و رجوع به پذیرفتن شود.