پخج . [ پ َ ] (ص ) پهن . پخش . پخچ . پخ : چیزی که بر زمین پهن شده باشد. (اوبهی ) :
بینیی پخج بود و روئی زشت
چشمی از آتش و رخی ز انگشت .
ز زیر گرز تو دانی که چون جهد دشمن
بچهره زرد و بتن پخج گشته چون دینار.
- پخج شدن ؛ پخش شدن . لِه و با زمین یکسان شدن :
یعنی فکند بپای پیلش
تا پخج شود میان میدان .
- پخج کردن ؛ پخچ کردن . پخش کردن .لِه و با زمین یکسان کردن . برابر و مساوی کردن با :
آن روی و ریش پرگه و پربلغم و خدو
همچون خبزدوئی که کنی زیر پای پخج .
اگربر سر مرد زد در نبرد
سر و قامتش بر زمین پخج کرد.
و رجوع به پخچ شود.