هوشمند. [ م َ ] (ص مرکب ) باهوش . خداوند هوش . هوشیار. صاحب هوش . (برهان ) (انجمن آرا) :
حکیمان داننده و هوشمند
رسیدند نزدیک تخت بلند.
به دل گفت کاین کودک هوشمند
به جایی رسد در بزرگی بلند.
بدین دانش و این دل هوشمند
بدین برز و بالا و رای بلند.
نگر تا خویشتن را چه پسندی
به هر کس آن پسند ار هوشمندی .
هوشمندان به باغ دین اندر
ای برادر گزیده اشجارند.
شاد کی باشد در این زندان تاری هوشمند؟
یاد چون آید سرود آن را که تن داردش تب .
این یکی دیو است بی تمییز و هوش
خیرگی بیند ز بی هش هوشمند.
این نیست نشان هوشمندان
او خواه به گریه خواه خندان .
سخن کآن از دماغ هوشمند است
گر از تحت الثری آید بلنداست .
که من در دل آن دارم ای هوشمند
که آن اژدها را رسانم گزند.
چنین گفت فرزانه ٔ هوشمند
که دانا نگوید سخن ناپسند.
صد انداختی تیرو هر صد خطاست
اگر هوشمندی یک انداز و راست .
ندهد مرد هوشمند جواب
مگر آن گه کز او سؤال کنند.
رجوع به هوش شود.