همیشه . [ هََ ش َ / ش ِ ] (ق ) دائم . همواره . همه ٔ اوقات :
بتا، نگارا! از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام ؟
بخل همیشه چنان ترابد از آن روی
کآب چنان از سفال نو بترابد.
همیشه کفش و پیش را کفیده بینم من
به جای کفش و پیش دل کفیده بایستی .
ایا نشسته به اندیشگان حزین و نژند
همیشه اختر تو پست و همت تو بلند.
به ابر رحمت ماند همیشه دست امیر
چگونه ابر؟ کجا توتکیش باران است .
شنیدم که گشتاسب را خویش بود
پسر را همیشه بداندیش بود.
خردمند گفت ای گرانمایه شاه
همیشه به تو تازه بادا کلاه .
چو او را به رزم اندرون دیدمی
همیشه از این روز ترسیدمی .
باغبان شد به سوی رز به سحرگاهان
که دلش بود همیشه سوی رز خواهان .
اگر عقل فانی نگردد تو عقلی
وگر جان همیشه بماند تو جانی .
همیشه در فزع از وی سپاهیان ملوک
چنان کجا به نواحی عقاب بر خرچال .
همیشه این دولت بزرگ پاینده باد و هر روزی فزونتر. (تاریخ بیهقی ). همیشه میخواستم که آن را بشنوم از معتمدی که آن را به رأی العین دیده باشد. (تاریخ بیهقی ). همیشه چشم نهاده بود تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی آنگاه او از کرانه بجستی و گفتی ... فلان را من فروگرفتم . (تاریخ بیهقی ). ایزدتعالی همیشه ملک رادوستکام داراد. (کلیله و دمنه ). همیشه حکمای هر صنف از اهل علم میکوشند تا... (کلیله و دمنه ). و به حال خردمند آن لایقتر که همیشه طلب آخرت را بر دنیا مقدم دارد. (کلیله و دمنه ).
چو چشم بد همیشه دورم از تو
چو بدخواه لبت رنجورم از تو.
از آن به دیرمغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست .