همگین . [ هََ م َ / م ِ / هََ ] (ضمیر مبهم ، ق ) همگی . همه . (از آنندراج ) :
دل سپاه و رعیت بدوگرفت قرار
بدو فتاد امید جهانیان همگین .
زرّ تو و سیم تو همه خلق جهان راست
وین حال بدانند همه گیتی همگین .
بی گمان گردی اگر نیک بیندیشی
که بدل خفته ست این خلق همی همگین .
شاخها ازبرای خدمت را
کوژ کردند پشتها همگین .
در هم شدند لشکر، بر هم زدند همگین
آن تاجهای زرین وآن تختهای سیمین .