همان . [ هََ ] (ضمیر مرکب ، ص مرکب ) اشارت است به چیزی که در خاطر ملحوظ است . (آنندراج ). مرکب است از هم + آن . در جمله بدین معنی است : این آن چیزی است که بوده است و متکلم و مخاطب میدانند :
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگویی کز چه شده ست شادی سوک ؟
دگر شوی تو ولیکن همان بود شب و روز
دگر شوی تو ولیکن همان بود مه و سال .
همی دربه در خشک نان بازجست
مر او را همان پیشه بود از نخست .
سخن هرچه گویی همان بشنوی
نگر تا چه کاری همان بدروی .
تا برنزنی بر زمیَش بچه نزاید
چون زاد بچه زادن و مردنْش همان است .
همی تا بماند زمان و زمین
به فرمانْش بادا همان و همین .
همان خواه بیگانه و خویش را
که خواهی روان و تن خویش را.
همان است گیتی و یزدان همان
دگرگونه ماییم و گشت ِ زمان .
جهان را نوبه نو چند آزمایی
همان است او که دیدستیش صد بار.
آن گوی مرا که دوست داری
تا خلق تو را همان بگویند.
وز آن خرمی جان دهد در زمان
همان دیدن و دادن جان همان .
چو حسرت خورد از پرواز آن باز
همان باز آمدی بر دست او باز.
تو را گر دوستی با ما همین بود
وفای ما و عهد ما همان است .
- امثال :
همان خر است ویک کیله جو ؛ تغییر نکرده است . تربیت در او اثری نمی کند. آدم نمیشود.
همان خر سیاه است و همان راه آسیا ؛ معنی آن مانند مثل قبل است .
- همان به که ؛ بهتر که . مصلحت این است که :
دست رنج تو همان به که شود صرف به کام
دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن .
- همانجا ؛ جایی که در جمله های قبل از آن سخن رفته است . جایی که مخاطب میداند :
بفرمود کاین رابه هروانه گه
برید و همانجا کنیدش تبه .
- هماندرنگ ؛ بی درنگ . همان لحظه . فی الفور :
گر لطف و مردمیت به مردم گیا رسد
مردم گیاه مردم گردد هماندرنگ .
- هماندم ؛ بی درنگ . فوراً. همان لحظه :
یکی گرز زد ترک را بر هباک
کز اسب اندرآمدهمان دم به خاک .
پروانه ٔ او گررسدم در طلب جان
چون شمع هماندم به دمی جان بسپارم .
- همانطور، همانطور که ؛ درست مانند دیگری . عین همان .
- هم آنگاه ؛ درست در همان هنگام . درست در همان لحظه :
هم آنگاه شد شاه را دلپذیر
که گنجور او رفت با اردشیر.
بیامد همانگاه مهتر دبیر
که رفته ست بیگاه دوش اردشیر.
همانگاه کوهی برآمد ز آب
تر و تازه و زرد چون آفتاب .
- همانگه ؛ همانگاه . همان هنگام :
تهمتن همانگه زبان برگشاد
پیام سپهدار ایران بداد.
به فرمان یزدان چو این گفته شد
نیایش همانگه پذیرفته شد.
همانگه ز کوه اندرآمد سپاه
جهان شد ز گردسواران سیاه .
همانگه سپاه اندرآمد به جنگ
سپه همچو دریا و دریا چو گنگ .
|| مرادف لفظ «دیگر» هم آمده است . (آنندراج ). || (حرف ربط مرکب ) باز هم . علاوه بر این . و نیز. و همچنین :
بفرمای تا اسب و زین آورند
کمان و کمند گزین آورند
همان نیزه و خود وخفتان جنگ
یکی ترکش آکنده تیر خدنگ .
همان از منوچهر و از کیقباد
که مازندران را نکردند یاد.
بیاور سپاه و درفش مرا
همان تخت و زرینه کفش مرا.
چو رامین آن درخش تیغ او دید
همان در کینه بازی میغ او دید.
|| اعم از این یا آن . (یادداشت مؤلف ). چه این و چه آن :
نیاسود یک تن ز خود و شکار
همان یکسواره همان شهریار.
دروگر زمان است و ما چون گیا
همانش نبیره همانش نیا.
|| بی درنگ .به محض اینکه . تا. به مجرد اینکه :
شب تیره مست آمد از بزم سور
همان تا مرا دید جوشان ز دور
یکی خنجر آبگون برکشید
همی خواست از تن سرم را برید.
|| (ق مرکب ) حتماً. بی شک . همانا :
دل زن همان دیو را هست جای
ز گفتار باشند جوینده رای .
چو پیمانه تن مردم هماره عمر پیماید
بیاید زیر پیمودن همان یک روز پیمانه .
پست بنشین که تو را روزی از این قافله گاه
گرچه دیر است همان آخر باید برخاست .
رجوع به همانا شود.