نی . (حرف ربط، شبه جمله ) نه . حرف نفی است . رجوع به نه شود :
دل پارسی باوفا کی بود
چوآری کند رای او نی بود.
سر از راه پیچیده و داد نی
ز یزدان و نیکی به دل یاد نی .
ببرم سر خسرو بدهنر
که نی پای باد امر او را نه سر.
نه آتش پرستند و نی آفتاب
سر بخت گردان درآید به خواب .
گروه دیگر گفتند نی که این بت را
برآسمان برین بود جایگاه آور.
گر خویشتن کشی ز جهان ورنی
بر تو به کینه او بکشد خنجر.
اگر بار خرد داری و گر نی
سپیداری سپیداری سپیدار.
وگر نی رنج خویش از خویشتن بین
چو رویت ریش گشت و دست افگار.
صلتی درخور آن شعر فرستد ورنی
شعر من بازفرستد نه ز او و نه ز من .
شد آن مرد وآن حلقه در گوش کرد
سخن نی زبان را فراموش کرد.
مکن کاین ظلم را پرواز بینی
گر از من نی زگیتی بازبینی .
سگ دوست شد و تو آشنا نی
سگ را حق حرمت و ترا نی .
باده نی در هر سری شر می کند
آنچنان را آنچنان تر می کند.
چیست دنیا از خدا غافل شدن
نی قماش و نقره و فرزند و زن .
عیش است در کنار سمنزار خواب خوش
نی در کناریار سمن بوی خوشتر است .
گفتم نی که بر مال ایشان حسرت می خوری . (گلستان ).
دوستان هرگز نگردانند روی از جور دوست
نی معاذاﷲ قیاس دوست با دشمن مکن .
من مانده بدین نمط ز من پای
نی پیش ره و نه بازپس جای .
- نی نی ؛ نه نه ! ابداً. حاشا :
شیری است بدانگاه که شمشیر بگیرد
نی نی که تهیدست خود او شیر بگیرد.
گوئی محمود بود پیش ز مسعود
نی نی مسعود هست بیش ز محمود.
ز آن پیرک جولاهه ٔ پت خواره ٔ بدخواه
نی نی دو پسر ماندنگویم که دو خر ماند.
نی نی تو ز رخ نقاب بردار
کان روی نهان دریغم آید.