نکوخواه . [ ن ِ خوا / خا ] (نف مرکب ) خیرخواه . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نیک اندیش . (ناظم الاطباء). خیراندیش . دوستدار. هوادار :
فرازآمده بود مر شاه را
کی نامدار نکوخواه را.
چو بهرام از این کار آگاه شد
که لشکر مر اورا نکوخواه شد.
بداندیش او به جان بدی خواه او به تن
نکوخواه او ز یسر نصیحت گر از یسار.
از ستمکاران بگیر و با نکوخواهان بخور
با جهان خواران بغلْط و بر جهانداران بتاز.
زنی دایه ٔ دختر شاه بود
که بازارگان را نکوخواه بود.
به زیر پای نکوخواهش آتش آب شود
به دست دشمنش اندر ز گل بروید خار.
با نکوخواه تو باشد مشتری را صلح و مهر
با بداندیش تو کیوان را خلاف و کین بود.
تا نکوخواه ویم دولت نکو خواهد مرا
تا ستایم مر ورا ایام بستاید مرا.
گرفته اند نکوخواه و بدخوه تو مدام
یکی طریق ضلالت یکی سبیل سوی .
به نزد من آن کس نکوخواه توست
که گوید فلان خار در راه توست .
نکوخواهان تصور کرده بودند
که آمد پشت دولت را ملاذی .
نکوکارباش ار بود قدرتی
چو قدرت نداری نکوخواه باش .