نکو. [ ن ِ ] (ص ) نیک . نیکو. (از انجمن آرا). (از آنندراج ). خوب . (ناظم الاطباء) :
نداند دل آمرغ پیوند دوست
بدانگه که با دوست کارش نکوست .
مهرگان آمد جشن ملک اَفریدونا
آن کجا گاو نکو بودش پرمایونا.
نکوتر هنر مرد را بخردی است
که کار جهان و ره ایزدی است .
هرکه نیکو کند نکو شنود
گر ندانسته ای درست بدان .
نکوتر بود نام زفتی بسی
ز خوانی که با طمْع بنهد کسی .
سخن به است که ماند ز مادر فکرت
که یادگار هم اسما نکوتر از اسما.
دل صیدزلف اوست به خون در نکوتر است
وآن صید کآن ِ اوست نگونسر نکوتر است .
زن بد در سرای مرد نکو
هم در این عالم است دوزخ او.
گرچه احسان نکوست از کم و بیش
ظلم باشد به غیر موضع خویش .
خدا ضایع نمی گرداند اجر نیک کاران را
در این مزرع نکو کاری بود الحق نکوکاری .
|| ارزنده . ارجمند. خوب و مرغوب . گرامی :
سوی شاه برداشت اسب و کمرْش
درفش ونکو افسر پرگهرْش .
نکو مرد از گفت ِ خوب است و خوی
چو شاخ از گل و میوه باشد نکوی .
|| صواب . درست . به جا. شایسته . پسندیده :
نکو گفت مزدور با آن خدیش
مکن بد به کس گر نخواهی به خویش .
چه گر من همیشه ستاگوی باشم
ستایم نباشد نکو جز به نامت .
گر از دشمنت بد رسد یا ز دوست
بد و نیک را داد دادن نکوست .
همه نیکوئیها به مردم نکوست
ز یزدان تمام آفرینش بدوست .
اگر گوئی نکو گوی ای برادر
که نیکوگوی بانفع است و بی ضر.
نکورو را نکو کردار باید.
|| نکوکار. که خوب است و خوبی کند :
نکویان را دعای خیر می کن
که بد را حاجت نفرین نباشد.
|| جمیل . حَسَن . (یادداشت مؤلف ). زیبا. خوشگل . قشنگ . باآب ورنگ و شاداب :
امروز به اقبال تو ای میر خراسان
هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد.
مکن ای روی نکو زشتی با عاشق خویش
کز نکورویان زشتی نبود فرزاما.
به چهره نکو بود برسان شید
ولیکن همه موی بودش سپید.
به عشق روی نکو دل کسی دهد سعدی
که احتمال کند خوی زشت نیکو را.
به مجنون گفت روزی عیب جوئی
که پیدا کن به از لیلی نکوئی .
|| (ق ) چنانکه باید. درست . (یادداشت مؤلف ). خوب . حسابی . به دقت . دقیقاً. نیکو :
زمانه پندی آزادوار داد مرا
زمانه را چو نکو بنگری همه پند است .
زن مرد نگردد به نکو بستن دستار.
ملک بر برادر نکو بنگرید
مر او را به تنها و درمانده دید.
به زنهار خدایم من به یمگان
نکو بنگر گرفتارم مپندار.
اندرمثل من نکو نگه کن
گر چشم جهان بینت هست بینا.
بد نکردی و خود نکو دانی
کاین نکوئی کجا فرستادی .
خلفت را که چشم بد مرساد
حرمت من نکو نمی دارد.
به گیلان در نکوگفت آن نکو زن
میازار ار بیازاری نکو زن .
یکی پیر درویش در خاک کیش
نکو گفت با همسر زشت خویش .
مزن بی تأمل به گفتار دم
نکو گو اگر دیر گوئی چه غم .