نوند. [ ن َ وَ ] (اِ) اسب . (لغت فرس اسدی ) (صحاح الفرس ) (جهانگیری ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزرفتار. (غیاث اللغات ). اسب تندرو. (آنندراج ) (انجمن آرا). فرس . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزفهم بادپای بزین . تکاور. باره .بارگی . (اوبهی ). اسب و استر تیزرو خصوصاً. (برهان قاطع). مرکوب تندرو. (فرهنگ فارسی معین ) :
روز جستن تازیانی چون نوند
روز دن چون شست ساله سودمند .
بگفت و برانگیخت از جا نوند
درآمد به کین چون سپهر بلند.
یکی را بهائی به تن درکشد
یکی را نوندی کشد زیر ران .
بهائی در آن رنگهای شگفت
نوندی بر آن برستامی گران .
به جانیم همواره تازان به راه
بدین دو نوندسپید و سیاه .
یکی از بر خنگ زرین جناغ
یکی بر نوندی سیه تر ز زاغ .
کجا من شتاب آورم بر درنگ
نوند زمان را شود پای لنگ .
چند گردی گردم ای خیمه ی ْ بلند
چند تازی روز و شب همچون نوند؟
تفته ز تاب مهر بدین گونه دوزخی
کرده نوند من چو سمندر بر او گذر.
نوندش کوه و صحرا را سماری
حسامش دین و دنیا را حصار است .
برگرفته نوند چار پرش
وز وشاقان یکی دو بر اثرش .
ز مشرق به مغرب رساندم نوند
همان سد یأجوج کردم بلند.
گر نه بسی زود نیز نعل سمند افکند
ور نه بسی عمر نیز تیز بتازد نوند.
نه پیک تیزگرد خیال ره به مرحله ٔذاتش تواند برد و نه نوند مراحل نورد اندیشه . (گلشن مراد). || پیک . (لغت فرس اسدی ) (صحاح الفرس ) (اوبهی ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبرگیر. (لغت فرس ) (صحاح الفرس ). نامه بر. (ناظم الاطباء). شاطر. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبرآور. (صحاح الفرس ) (برهان قاطع). سوار تندرو که به چاپاری و سرعت به جائی فرستند. (آنندراج ). قاصد. (فرهنگ فارسی معین ). خبربر.برید. (یادداشت مؤلف ) :
برافکند پیران هم اندر شتاب
نوندی به نزدیک افراسیاب .
برون آمد از پیش خسرو نوند
به بازو بر آن نامه را کرده بند.
وز آن سو روان شد نوندی به راه
به نزدیک سالار توران سپاه .
چو از آفرینش بپرداختند
نوندی ز ساری برون تاختند.
چو ویس دلبر از نامه بپرداخت
نوندی را همانگه سوی او تاخت .
بمژده نوندی برافکن به راه
که ما چیره گشتیم بر کینه خواه .
برافکند هر یک نوندی به راه
یکی نامه با کشتگان پیش شاه .
کلک سبک سیر اوست از پی اصلاح ملک
از حبشه سوی روم تیز رونده نوند.
|| (ص ) مردم تیزفهم . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود. || جستجوکننده . تفحص کننده . (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود. || فریبنده . مکار. (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود. || (اِ) اسپند. (جهانگیری ). سپند و آن تخمی است که به جهت دفع چشم زخم سوزند. (برهان قاطع) :
از پی چشم زخم خوش صنمی
خویشتن را بسوز همچو نوند.
|| آواز بلند . (جهانگیری ). صدا و آواز بلند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آواز بازگشت . (ناظم الاطباء). || (ص ) تیزرونده . (جهانگیری ) (ناظم الاطباء). هر تیزرونده و تیزرو عموماً. (از برهان ). تیزرو. تیز. تند. چابک . چالاک . تندرو. (ناظم الاطباء) :
چرخ چنین است و بر این ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند .
چو او را ببینی میان را ببند
ابا او بیا بر ستور نوند.
رسیدند بر تازیان نوند
به جائی که یزدان پرستان بدند.
از آنجای برگاشت تازی نوند
فرومانده از کار چرخ بلند.
کدام است گفتا دو اسب نوند
همه ساله تازان سیاه و سمند.
چه کنی تو ز آب و آتش و باد
چه کنی تو ز خاک و باد نوند.
|| رونده . رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود :
شود بسته ٔ بند پای نوند
وز او خوار گردد تن ارجمند.
- چون (چو) نوند ؛ کنایه است از تیز و تند و سریع :
کجا رفت خواهی همی چون نوند
به چنگ اندرون گرز و بر زین کمند.
بیاورد ضحاک را چون نوند
به کوه دماوند کردش به بند.
بیاورد [ مادر فریدون ] فرزند را چون نوند
چو غرم ژیان سوی کوه بلند.
همی شد پسش شیربان چون نوند
به یک دست زنجیر و دیگر کمند.
همی گرد آن شارسان چون نوند
بگشتند و جستند هر گونه بند.
وز آنجا هیونی بسان نوند
طلایه سوی پهلوان برفگند.
فرستاد مر دایه را چون نوند
که رو زیر آن شاخ سرو بلند.
سپس آنچه نه آن تو بود خیره متاز
کآنچه آن تو بود سوی تو آید چو نوند.
- نوند برافکندن ؛ پیک و قاصد گسیل کردن :
به نامه درون سربسر کرد یاد
نوندی برافکند برسان باد.
نوندی برافکند نزدیک سام
که برگشتم از شاه دل شادکام .
نوندی برافکند هم در زمان
فرستاد نزدیک رستم دمان .
- نوند راست کردن ؛ پیک اعزام داشتن :
نوندی سر سال نو کرد راست
خراج از خداوند کابل بخواست .
- نوند رساندن ؛ پیک فرستادن :
ز هرچ آگهی زو به سود و گزند
بدان هم رسان زود نزدم نوند.
- || اسب تاختن :
ز مشرق بمغرب رساندم نوند
همان سد یأجوج کردم بلند.