نومید. [ ن َ / نُو ] (ص مرکب ) ناامید. نمید. مأیوس . قانط. خائب . محروم . رجوع به ناامید شود :
چنان زار و نومید بودم ز بخت
که دشمن نگون اندرآمد ز تخت .
که نومید بد لشکر از نامجوی
که دانست کش باز بینند روی .
از خداوند سبحانه و تعالی نومید نیستم . (تاریخ بیهقی ص 341). نومید نیستم از فضل ایزد عز ذکره که آنها را به من بازرساند. (تاریخ بیهقی ص 297). دست از شراب کشید و چون نومیدی می آمد و می شد. (تاریخ بیهقی ص 230).
نه نومید باش و نه ایمن بخسب
که بهتر رهی راه خوف و رجاست .
نومید نیم ز کار وصلت
زیرا که زمانه هم بکاری است .
دل مرا که ز توفیق بخت نومید است
قبول همتش امیدوار می سازد.
ای دوست روا مدار دل را
نومید ز چون تو دلستانی .
چون در تو نمی توان رسیدن
نومید بمانده ام دهن باز.
هر درختی ثمری دارد و هر کس هنری
من بیچاره نومید تهیدست چو بید.
نومید دلیر باشد و چیره زبان
ای دوست چنان مکن که نومید شوم .؟
- نومید شدن ؛ یأس . قنوط. (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (منتهی الارب ). مأیوس شدن . ناامید شدن . قطع امید کردن . رجوع به ناامید و ناامید شدن شود :
و گر این عاشق نومید شود از در تو
از در خسرو شاهنشه دنیا نشود.
چون نومید شد بایستاد و رقعتی نبشت به زبان خوارزمی به خوارزم شاه . (تاریخ بیهقی ص 685). سلجوقیان نومیدتر شدند از کار خویش . (تاریخ بیهقی ص 702). امیر سخت نومید شده بود. (تاریخ بیهقی ص 635).
و گر دشوار می بینی مشو نومید ازآسانی
که از سرگین همی روید چنین خوشبوی ریحانها.
وز مال شاه و میر چو نومید شد دلم
زی اهل طیلسان و عمامه و ردا شدم .
این شهربراز او را حصار سخت داد چنانک از خویشتن نومید شد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 104). عاقل از منافع دانش هرگز نومید نشود. (کلیله و دمنه ).
نومید مشو اگر چه اومید نماند
کس در غم روزگار جاوید نماند.
از لطف تو هیچ بنده نومید نشد
مقبول تو جز مقبل جاوید نشد.
هان مشو نومید چون واقف نه ای ز اسرار غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور.
- نومید کردن ؛ مأیوس کردن . محروم کردن . ناامید کردن . رجوع به ناامید کردن شود :
مر مرا از دل خویش ای شه نومید مکن
که فدای دل تو باد مرا جان و روان .
هر روز طبیب امیر را نومیدتر میکرد. (تاریخ بیهقی ص 364).
- نومید گشتن و نومید گردیدن ؛ نومید شدن . مأیوس شدن . رجوع به ناامید شدن شود :
همه گشته نومید از آن شهریار
تن و کدخدائی گرفتند خوار.
چو کوشش ز اندازه اندرگذشت
چنان دان که کوشنده نومید گشت .
بنازد بدو تاج شاهی و تخت
بداندیش نومید گردد ز بخت .
چون عمرو این بیت ها بخواند نومید گشت و دل زین جهان بر گرفت . (تاریخ سیستان ). امیرنومید گشت از کار خوارزم که بسیار مهمات داشت به خراسان . (تاریخ بیهقی ص 706).
از آن هر دو کنون نومید گشتم
بلا را خانه ٔ جاوید گشتم .
مپندار از آن در که هرگز نبست
که نومید گردد برآورده دست .
|| (ق مرکب ) نومیدانه . بناامیدی :
برفتند و نومید بازآمدند
که با اختر دیرساز آمدند.
چو نومید برگشت از آن بارگاه
ابا بربط آمد سوی باغ شاه .
گفتند فرمان خداوند را باشد و از پیش وی نومید باز گشتند. (تاریخ بیهقی ص 626).