نقط. [ ن ُ ق َ ] (ع اِ) ج ِ نقطه . رجوع به نقطه شود :
برگرد رخش بر نقطی چند ز بسد
و اندر دم او سبز جلیلی ز زمرد.
تا حرف بی نقط بود و حرف بانقط
تا خط مستوی بود و خط منحنی .
چو جامه ٔ نگارگر شود هوا
نقط زر شود بر او نقای او.
|| نقطه :
بلاغت نگه داشتندی و خط
کسی کو بدی چیره بر یک نقط
چو برداشتی آن سخن رهنمون
شهنشاه کردیش روزی فزون .
نونی است کشیده عارض موزونش
وآن خال معنبر نقطی بر نونش
نی خود دهنش چرا نگویم نقطی است
خط دایره ای کشیده پیرامونش .
دنیا چو محیط است و کف خواجه نقط
پیوسته به گرد نقطه می گردد خط.
- نقط زدن ؛ نقطه گذاشتن . نقطه گذاری کردن :
ژاله ٔ باران زده بر لاله ٔ نعمان نقط
لاله ٔ نعمان شده از ژاله ٔ باران نگار.