نقره خنگ . [ ن ُ رَ/ رِ خ ِ ] (اِ مرکب ) اسب سفید که رنگ آن مانند سیم روشن باشد. (غیاث اللغات ) (از آنندراج ) :
وین تاختن شب از پی روز
چون از پس نقره خنگ ادهم .
چو نقره خنگ برانگیزد و به خصم رسد
چه یک زره دار پیش او چه هزار.
دین فروشی کنی که تا سازی
بارگی نقره خنگ و زین زر کند.
عیسی دو نقره خنگ سپهر است مرکبش
ز او هیچ کم نشد که بر آن لاشه خر نشست .
بخت من شبرنگ بوده و نقره خنگش کرده ام
پس به نام شاه شرعش داغ ران آورده ام .
چرخ را چون سمند نعل افکند
تنگ بر نقره خنگ بست آخر.
شحنه ٔ نوروز نعل نقره خنگش ساخته
هر زری کاکسیرسازان خزان افشانده اند.
هنوزم کهن سرو دارد نوی
همان نقره خنگم کند خوشروی .
با کمرهای مرصع در میان
هر یکی را نقره خنگی زیر ران .
آفتاب از شوق پابوست دل خود می خورد
تا ز بهر نقره خنگت آورد زرین رکاب .