نشاط. [ ن َ ] (ع اِمص ) خوشی . شادمانی . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کاغک . کروژ. (فرهنگ اسدی ). خرمی . سرور. شادی . طرب . خرسندی . (ناظم الاطباء). سرزندگی . دل زندگی . زنده دلی . خوشدلی . هِزّه . رامش . اریحیت . مقابل کسل . (یادداشت مؤلف ) :
رفیقا چند گوئی کو نشاطت
بنگریزد کس از گرم آفروشه .
شادیت باد چندان کاندر جهان فراخا
تو با نشاط و راحت با درد و رنج اعدا.
تا بمیری به لهو باش و نشاط
تا نگیرد ابر تو گرم خبک .
بدان تا بپوشند گردان سلیح
که بر ما سرآمد نشاط و مزیح .
چو بشنیدبرزو به دل گفت زه
برآمد کمان نشاطم به زه .
بفرمود کآرید پیشم سلیح
نشاید که جویم نشاط و مزیح .
شبی که اول آن شب سماع بود و نشاط
میانه مستی و آخر امید بوس و کنار.
شور جهان به حشمت خواجه فرونشست
در هر دلی نشاط بیفزود وغم بکاست .
فرخی بنده ٔ توبر در تو
از نشاط تو برکشیده نهاز.
شطرنج فریب را تو شاه و ما رخ
مر اسب نشاط رارکابی یا رخ .
نوروز روزگارنشاط است و ایمنی
پوشیده ابر دشت به دیبای بهمنی .
بلبلکان با نشاط قمریکان با خروش
در دهن لاله مشک در دهن نحل نوش .
هر نشاطی را بخواه و هر مرادی را بجوی
هر وفائی را بیاب و هر بقائی را ببای .
و نشاطی بر پای شد که گفتی دراین بقعت غم نماند. (تاریخ بیهقی ص 276). چندین روز پیوسته نشاط و رامش بود. (تاریخ بیهقی ص 378). به دلی قوی و نشاطی تمام کار پیش باید گرفت . (تاریخ بیهقی ص 381).
دل درنشاط بسته و تن داده
گاهی به مهر و گاه به فروردین .
فکنده پهن بساطی به زیر پای نشاط
به عمر کوته و دور و دراز کرده امل .
تا زنده همیشه چون سواری
با بانگ و نشاط و شادمانی .
من این نشاط که دیدم ز خلق در غزنین
بدید خواهم تا روز چند در بغداد.
هست از نشاط آمدن صبح
یا از تأسف شدن شب .
خدایگانا داند خدای یار نشاط
چگونه گشتم تا دیدم آن خجسته خطاب .
تا دولت است و نعمت با بخت تو به هم
از لهو و از نشاط مشو لحظه ای جدا.
تو را نشاط بدان تا کدام شهر زنی
کدام بتکده سازی ز بوم هند خراب .
یکی نشاط جوانان دهد به مردم پیر
یکی هزیمت پیران دهد به مرد جوان .
وبرزویه با نشاط تمام روی بدین مهم نهاد. (کلیله و دمنه ). به نشاطی هرچه تمامتر بانگی بلند بکرد. (کلیله و دمنه ). سیمرغ به اهتزاز تمام قدم نشاط در کار گذاشت . (کلیله و دمنه ).
پیری ز راه عقل و جوانی ز روی بخت
وندر نشاط و لهو به کردار کودکی .
گرچه زنگی لقبم بهر نشاط
عادت زنگ نگیرم پس از این .
خِرَد به ماتم و تن در نشاط و خوش نبود
که دیو جلوه کند بر تو و پری رسوا.
آن را مسلم است تماشا به باغ عشق
کو خیمه ٔ نشاط به صحرای غم زند.
این چه نشاط است کز او خوشدلی
غافلی از خود که ز خود غافلی .
نشاطی پیش از این بود آن قدم رفت
غروری کز جوانی بود هم رفت .
پس اکنون کیست محرم در ره فقر
دلی کو را نشاط و غم نباشد.
نشاط جوانی ز پیران مجوی
که آب روان بازناید به جوی .
بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط
ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند.
این ورق کز نشاط دارد بهر
یادگار من است اندر دهر.
روزگاری است که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است .
زاهد از صید دل عام نشاطی دارد
عنکبوتی ز شکار مگسی می آید.
نشاط باده ٔ گلرنگ را گر خضر دریابد
زلال زندگی را زیر پای تاک می ریزد.
گر به مثل ریخته باشد نشاط
دست و دلی کوکه فراهم کنم .
نشاط عمر باشد تا به سی سال
چو چل آمد فروریزد پر و بال .
|| لهو. لعب . عشرت . خوشگذرانی : کدخدای ری و آن نواحی به لهو و نشاط وآداب آن مشغول می باشد. (تاریخ بیهقی ص 393). امیرمسعود برنشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه . (تاریخ بیهقی ص 183). در میانه چون از خدمت فارغ شدی به لهو و نشاط خویش مشغول بودی . (تاریخ بیهقی ص 247). بازرگان در آن نشاط مشغول شد. (کلیله و دمنه ). || میل . شوق . آهنگ . هوا. قصد. عزم : و مثال دادند که بازنگردند که نشاط شراب خواهد بود. (تاریخ بیهقی ص 349). بازمگرد و به خیمه ٔ نوبتی درنگ کن که ما نشاط شراب داریم و می خواهیم که تو را پیش خود شراب دهیم تا این نواخت بیابی . (تاریخ بیهقی ).
شیر فلک ازترس برنیاید
روزی که نشاط شکار دارد.
نه این تازیان را مراد چرا
نه این بختیان را نشاط کنام .
نه همی افتدت مراد سفر
نه همی آیدت نشاط غزا.
دمنه گفت ملک ... حرکت و نشاط شکار فروگذاشته . (کلیله و دمنه ).
نشاط من همه زی آشیان نه فلک است
اگرچه در قفس پنج حس گرفتارم .
شهنشه را نشاطی در سر آمد
وز آنجا یک دو هفته خوش سر آمد.
نمی بینم نشاط عیش در کس
نه درمان دلی نه درد دینی .
- آب نشاط ؛ ندی . (یادداشت مؤلف ). آب ذوق : و آب نشاط را که به وقت بازی کردن و سخن گفتن ونگاه کردن کسی که آرزو بود بیرون ترابد ندی گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- نشاط افتادن ؛ میل کردن . عزیمت کردن . اراده کردن . خواستن : قاضی طاهر با وی ضم کرده شد تا چون نشاط افتد که عهد و عقد بسته آید شرایط آن را به تمامی به جای آرد. (تاریخ بیهقی ص 209).
|| (مص ) شادمانی نمودن . (آنندراج ) (از بحر الجواهر)(از منتهی الارب ). شادمانی نمودن از کار و جز آن . (از منتهی الارب ). نَشِطَ؛ طابت نفسه للعمل و غیره . (اقرب الموارد) (المنجد). || شتابی نمودن در کار. (از ناظم الاطباء). سبکی نمودن و شتاب کردن در کار. (از اقرب الموارد) (از المنجد). فهو ناشط و نشیط. (اقرب الموارد). || فربه گردیدن ستور. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از المنجد).