نز. [ ن َ ] (حرف نفی +حرف اضافه ) مخفف نه از. (ناظم الاطباء) :
گنبدی نهمار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نز برسوش بند.
این جهان سربه سر همه فرناس
نز جهان من یگانه فرناسم .
سیاوش نیم نز پریزادگان
از ایرانم از شهر آزادگان .
سیاوش بدانست کآن مهرچیست
چنان دوستی نز ره ایزدی است .
هر آن چیز کآن نز ره ایزدی است
همه راه اهریمن است و بدی است .
ساده دل کودکا مترس اکنون
نز یک آسیب خر فکانه کند.
به دیدار و صورت چو مائی ولیکن
به کردار و گفتار نز جنس مائی .
نبید خور که به نوروز هرکه می نخورد
نه از گروه کرام است نز عداد اناس .
ایزد ما این جهان نز پی جور آفرید
نز پی ظلم و فساد نز پی کین و نقم .
نز پی ملکت زند شاه جهان تیغ کین
نز پی تخت و حشم نز پی گنج و درم .
جهان را نه بر بیهده کرده اند
ترا نز پی بازی آورده اند.
دگر گفت پیروز گاه نبرد
ز بخت است نز گنج و مردان مرد.
مدان از ستاره بی او هیچ چیز
نه از چرخ و نز چار گوهر بنیز.
ز فعل نیک باید نام نیکو مرد را زیرا
به دادخویشتن شد نز پدر معروف نوشروان .
برخاستم از جای و سفر پیش گرفتم
نز خانم یاد آمد و نز گلشن و منظر.
ز بهر دانا دارد جهان به پای خدای
جهان و دین را نز بهر این حشر دارد.
اگر کز بهر دین استی در اندربنددی گردون
وگر نز بهر شرع استی کمر بگشایدی جوزا.
خدای را و همه خلق را بیازردم
که نز خلایق شرم آمدم نه از ایزد.
دلش دانست کآن نز بی وفائی است
شکیبش بر صلاح پادشائی است .
این دو نوا نز پی رامشگری است
خطبه ای از بهر زناشوهری است .
گردش این گنبد بازیچه رنگ
نز پی بازیچه گرفت این درنگ .