ناگهان . [ گ َ ] (ق مرکب ) ناگاه . ناگه . بغتةً. بی خبر. دفعةً. غفلةً. یکباره . غیرمترقب . نابیوسان :
ای دریغا که موردزار مرا
ناگهان بازخورد برف وغیش .
به کیخسرو از من نماند جهان
به سر بر فرودآیمش ناگهان .
بر این بر نیامد بسی روزگار
که بیمار شد ناگهان شهریار.
به کیخسرو آمد خبر ناگهان
که آمد سپاهی چو ابر دمان .
که هر دم چرا گردی از من نهان
دگرباره پیدا شوی ناگهان .
فروشد ناگهان پایت به گنجی
ز دست افشاندیش بی پای رنجی .
ناگهان ناله ای شنید از دور
کآمد از زخم خورده ای رنجور.
از مددهای او به هر نفسی
دوستی ناگهان همی یابم .
ناگهان بهلول را خشکی بخاست
رفت پیش شاه و از وی دنبه خواست .
چون قامتم کمان صفت از غم خمیده شد
چون تیر ناگهان ز کمانم بجست یار.
ناگهان بانگ در سرای افتاد
که فلان را محل وعده رسید.
که گردد ناگهان از دور پیدا
نگاهش جانب دیگر بعمدا.
|| ناآگاهان . محرمانه . مخفیانه :
برفتند کارآگهان ناگهان
نهفته بجستند کار جهان .
به کارآگهان گفت تا ناگهان
بگویند با سرفراز جهان .
ز بیشه ببردم ترا ناگهان
گریزان از ایران و از خان و مان .
|| نادانسته . غفلةً. علی الغفلة. بسهو. (یادداشت مؤلف ) :
گر آمد ناگهان از من خطائی
مرا منمای داغ هر جفائی .
|| تصادفاً. مصادفةً :
کآن فلانی یافت گنجی ناگهان
من چو آن خواهم چرا جویم دکان .
به دشتی ناگهان افتاد راهش
که از هر گونه گل بود و گیاهش .
- از ناگهان ؛ غفلةً. ناگاه . از ناگه :
تا چو شد در آب نیلوفر نهان
او به زیر آب ماند از ناگهان .
به دام من آویزد از ناگهان
به خونها که او ریخت اندر جهان .
دو مرد جوان دید کز ناگهان
رسیدند از ره برِ پهلوان .
برآساید از ما زمانی جهان
نباید که مرگ آید ازناگهان .