ناگاه . (ق مرکب ) بی خبر. غفلةً. بغتةً. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). بی خبر. دفعةً. فوراً. بیکبار. غافل . (از ناظم الاطباء). ناکاج . فجاءةً. بداهةً. نابیوسان . ناگهان . ناگه . ناگاهان .به ناگه . به ناگاه . به ناگاهان . به ناگهان :
شاکر نعمت نبودم یا فتی ̍
تا زمانه زدمرا ناگاه کوست .
کمربند بگرفت و او را ز زین
برآورد ناگاه زد بر زمین .
گرفتند ناگاه کاوس را
همان گیو و گودرز و هم طوس را.
دوش نامه ای رسیده است از خواجه احمد که چقراق و... می جنبد از غیبت وی مبادا که ناگاه خللی افتد. (تاریخ بیهقی ).
دمی از حق مشوغافل در این راه
چه میدانی که آید مرگ ناگاه .
سگی بیامد و پستان در دهان آن کودک نهاد و ... آن پسر یکساله شد ناگاه مادر او را گذر بدانجا افتاد. (قصص الانبیاء ص 178). عرض کرد بار خدایا مرا نجات ده از قوم ستمکاران ناگاه بر سر بالا رفت . (قصص الانبیاء ص 92). مال عظیم حاصل کردند و بیرون شدند و رفتند در زمین حجاز ناگاه آن بند خراب شد. (قصص الانبیاء ص 178). و متفق شدند که ناگاه بهرام چوبین را بکشند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 102). و لشکر فرستاد تا ناگاه او را در میان بادیه بگرفتند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 103). خاطر عاطر پادشاه از آن هاجم ناگاه و ناجم نااندیشیده ناگاه متشوش و متوزع گشت . (المضاف الی بدایعالازمان ص 38).
خیام که خیمه های حکمت میدوخت
در کوره ٔ غم فتاد و ناگاه بسوخت .
ناگاه دست روزگار رخسار حال ایشان [ بطان و سنگ پشت ] بخراشید. (کلیله و دمنه ). و ناگاه بر ذخایر نفیس و گنج های شایگانی مظفر شوند. (کلیله و دمنه ). اگر در دل او آزاری باقی است ناگاه خیانتی اندیشد. (کلیله و دمنه ).
بودم در این حدیث که ناگاه در بزد
دلدار ماهروی من آن رشک آفتاب .
یا آب بود و ناگاه اندر زمین فروشد
یا مرغ بود و از دام پرّید و در هوا شد.
ناگاه خبر وفات او از اندرون بیرون آمد و حقیقت حال او معلوم نشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 404).
نواقبالی برآرد دست ناگاه
کند دست دراز از خلق کوتاه .
چو خودبین شد که دارد صورت ماه
بر آن صورت فتادش چشم ناگاه .
به آب چشم گفت ای نازنین ماه
ز من چشم بدت بربود ناگاه .
دلم زنجیر هستی بگسلاند
اگر بر دل کنی ناگاه در باز.
چه لطف بود که ناگاه رشحه ٔ قلمت
حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت .
شوخی است بلای من تا کی نگران باشم
مانند بلا هرگز ناگاه نمی آید.
بگفتا وه چه خوش باشد که ناگاه
سمندش را گذار افتد بر این راه .
تا کار جهان بدو قراری گیرد
ناگاه اجل ز در درآید که منم .
ناگاه درآمد از درم یار
افروخته چهر و جام در دست .
انتظارش کشت ما را خود چه بودی کز درم
آن سمن موی پری پیکر به ناگاه آمدی .
- به ناگاه ؛ ناگهان . ناگاه . به یکباره :
بگویم بدین شیردل نیکمرد
ز رستم برآرد به ناگاه گرد.
بباید کنون چاره ای ساختن
به ناگاه بردن یکی تاختن .
- ز ناگاه :
ز ناگاه برخاست گرد سپاه
که تاریک شد چشم خورشید و ماه .
همی گفتی که شاه آمد ز ناگاه
چو شیر شرزه جسته از کمین گاه .
- مرگ ناگاه ؛ مرگ مفاجاة. اجل معلق . مرگ بی مقدمه و ناگهانی و آنی :
مرده فرزند مادرزارت
مرگ ناگاه را خریدار است .
- ناگاه آمدن سخن ؛ بدیهةً. بداهةً.
- ناگاه گرفتن ؛ مغافصةً. مباهدةً. اغتیال . (تاج المصادر بیهقی ). بغتةً. (ترجمان القرآن ). مفاجاةً. (صراح ). بَهت .
|| بیوقت . (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع، ذیل لغت ناگاج ). بی جا. بی موقع. نه بگاه . نابگاه . نابهنگام . نه بوقت . نه در وقت :
بر او تاختن کرد ناگاه مرگ
بسر برنهادش یکی تیره ترگ .
طعام افزون مخور ناگاه و ناساز
که آن افزون ترا بی شک خورد باز.
|| (ص مرکب ) نه آگاه . ناآگاه . غافل . بی خبر. بی اطلاع :
فرانک به ناگاه بُدزین نهان
که فرزند او شاه شد در جهان .
ز ره آگه نبودم همچو گمراه
چو کرم سِک ز طعم شهد ناگاه .