ناشکیب . [ ش ِ ] (ص مرکب ) بی صبر. بی قرار. (آنندراج ). بی صبر. بی حوصله . درمانده . بی تحمل . (ناظم الاطباء). بی شکیب . ناشکیبا. نابردبار. بی تاب . مضطرب و جوشان و خروشان :
همه شب به خواب اندر آسیب و شیب
ز پیکارشان دل شده ناشکیب .
کجات اسپ شبدیز زرین رکیب
که زیر تو اندر بدی ناشکیب .
برون کرد یک پای خویش از رکیب
شد آن مرد بیداردل ناشکیب .
ای دل ناشکیب مژده بیار
کآمد آن شمسه ٔ بتان تتار.
اگرچه ناشکیبی ای پریزاد
نشاید خویشتن کشتن به بیداد.
ولیکن گرچه بینی ناشکیبش
نبینم گوش داری بر فریبش .
خرد با روی خوبان ناشکیب است
شراب چینیان مانی فریب است .
تو شبی در انتظاری ننشسته ای چه دانی
که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت .
چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب
چون کنم کز جان گزیراست و ز جانان ناگزیر.
بس که بود ازغم او ناشکیب
غنچه ٔ گل گشته دل عندلیب .
- ناشکیب بودن از کسی یا چیزی ؛ تاب دوری او را نداشتن . از او ناگزیر بودن . جدائی او را تحمل نکردن . از هجرش بی قرار وآرام بودن :
همی داند که از تو ناشکیبم
ولیک از بیم دشمن در نهیبم .
جوانمرد بود از پدر ناشکیب
چو بیمار نالنده از بوی سیب .
حرص تو از فتنه بود ناشکیب
بگذر ازین ابله زیرک فریب .
ز شیرینی بزرگان ناشکیبند
به شکر طفل و طوطی را فریبند.
|| عاشق . عاشق بی قرار. دلداده . رجوع به ناشکیبا شود :
در مزاج ناشکیبان گر فزاینده ٔ غم است
در مزاج مردم آزاده جز غمکاه نیست .
گلت را عندلیبان صدهزارند
رخت را ناشکیبان بی شمارند.
- ناشکیب شدن از کسی یا چیزی ؛ تاب دوری او نداشتن . دوری او را تحمل نکردن . از هجرش بی قرار و مضطرب و بی تاب شدن .از دیدنش ناگزیر و بی قرار بودن :
چنان شد بر اورنگ خوبی و زیب
که شد هرکس از دیدنش ناشکیب .