نابخردی . [ ب ِ رَ ] (حامص مرکب ) نادانی . دیوانگی . (ناظم الاطباء). جهل . بی عقلی . بی شعوری . سبکسری :
نکرد او به تو دشمنی از بدی
که خود کرده ای تو ز نابخردی .
مدان تو ز گستهم کاین ایزدیست
ز گفتار و کردار نابخردیست .
بی اندازه ز ایشان گرفتار شد
سترگی و نابخردی خوار شد.
بخسبد شبانروزی از بیخودی
که خواب است بنیاد نابخردی .
خبر داشت کز راه نابخردی
ستیزند با حجت ایزدی .
اگر یاری اندک زلل داندم
به نابخردی شهره گرداندم .