ناآمده . [ م َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) نیامده . واقع نشده . که اتفاق نیفتاده است :
بگوید همی تا بدان می خوریم
غم روز ناآمده نشمریم .
نماند که نیکی بر او بگذرد.
پی روز ناآمده نشمرد.
دگرکز بدیهای ناآمده
گریزد چو از دام مرغ و دده .
بگذشته چه اندوه و چه شادی بر دانا
ناآمده اندوه و گذشته ست برابر.
غم چند خوری به کار ناآمده پیش .
|| در آینده . در آتیه . عاقبت . که هنوز نیامده است :
چهارم که دل دور داری ز غم
ز ناآمده بد نباشی دژم .
رفته چون رفت طلب نتوان کرد
چشم ناآمده بین بایستی .
|| اندک توقف داشته . درنگ اندک کرده . درنگ ناکرده :
ناآمده رفتن این چه ساز است
ناکشته درودن این چه راز است .
|| آن که از مادر نزاده است . آن که هنوز متولد نشده . آن که بدنیا نیامده است :
ناآمدگان اگر بدانند که ما
از دهر چه میکشیم نایند دگر.
چندانکه به صحرای عدم می نگرم
ناآمدگان و رفتگان می بینم .